یک، دو، سه… تا پنجاه تا رو میشمرم که جدا از هم رو مسیر تقریبا صاف راه میرن و با هر بههم رسیدنی سرهاشونُ به هم میمالن و دوباره هر کی میره سی خودش. دقت کردهم که هیچ وقت باهم راه نمیرن، دوشبهدوش یا مثلا دست بندازن تو دست یا گردن هم. ولی ماها اصرار داریم که همیشه با یه نفر موازی شیم. تا کجا؟ خدا میدونه. تا هرکجا که یکی از ما سر خرشُ کج کنه و قانون موازات دوتایی رو بههم بزنه. ماها محکومیم به فلجشدن کنار هم ولی اگه جز این باشه هم یه جای دیگهمون درد میگیره. تنهایی توخالی میشیم. هیچ انگیزهای نمیمونه واسه حرکت. اما اینا شبانهروز تنهان.
– مسعود! اگه یه روز پیر و زشت بشم، بازم میخوای منو؟
خندید و گفت: خیال کردی الان جوون و خوشگلی؟ و تند بلند شد تا از فرورفتن ناخنهای تیز لیلا در بازویش فرار کند.
– کثافت هرزه! صبر کن به موسموس که افتادی نشونت میدم کی پیر و زشته.
داشت کرم شب به صورتش میمالید و با سرانگشتان ظریف به پوست گونههای سبزهاش ضربه میزد. قرار بود صبح راهی شوند. مسعود خوابش نمیبرد و به سرش زده بود سربهسر لیلایش بگذارد و همه تنش را به نیشگونهای ریز او بسپارد. کولهپشتیها را باز کرد و نصف لباسها و مجموعه کامل لوازم آرایش و ناخن را بیرون ریخت.
– با این آشغالا نمیرن کاوش. اونجا وقت این قروفرا رو نداری عزیزکم. باید خودتو بمالی به خاک و خل.
گوشش بدهکار نبود. هیچ وقت نتوانست راضیاش کند لباس کار کهنه تنش کند. تمیزی و آراستگیاش آنقدر موجه و مطمئن بود که انگار او سرپرست بود و مسعود دستیار تازهکارش. حتی کارگرها مثل یک قانون نانوشته باورش داشتند و از آن مراقبت میکردند.
کل مسیرشونُ هر روز دنبال میکنم. جرز دیوار، تنه کابل برق، لبه کاشیهای لبپر، کنارههای زنگزده تخت، روی چینهای زبر پتوی خاکستری… گاهی به عمد خوردهنونای ریز یا چند تا دونه شکر رو زمین میپاشم و منتظر میمونم تا یکیشون از راه برسه و به بقیه خبر بده. چند دقیقهای نمیگذره که کارگرای تازهنفس از راه میرسن و بارگیری میکنن. دونهدرشتا رو چندتایی و ریزترا رو تنهایی بهکول میکشن و مسیر انبارُ طی میکنن. تعقیب من مثل همیشه ناکام میمونه، چون تو گلوگاهای پرگذری که مسیرها و دروازههای ساختمون بزرگ زیرزمینیشون چندشاخه میشه گمشون میکنم. یا اینکه مسیرشون میخوره به حصار پشت پنجره و زرشک!
– اشتباه تو اینه که درست برنامهریزی نمیکنی. هرچی پیدا میکنی درگیرش میشی و میذاری نشونهها گولت بزنند.
– عوضش گول تو رو خوردم!
راست میگفت. اولین اشتباهش را درست وقتی مرتکب شد که در پروژهای مشترک با یک گروه تازهکار قدمت یک ظرف مسین را چند صد سال عقبتر تخمین زد. لیلا بعد از جلسه گروه به چادر آمد با پوشهای از عکسها و اسناد مربوط به ساکنین بومی. تا خود صبح بحث کردند و آخرسر مسعود قانع شد که ظرف پیداشده دستساخته کولیانی است که از حدود پنجاه سال پیش در این منطقه ساکن شده بودند. شیفتهاش شد و از همان لحظه از او خواست دستیار ویژهاش شود. لیلا در طول ماهها و سالهای بعد تمام برنامهریزیهای گروه را در مسیر موازیشان بهدست گرفت.
– مهندس دنبال چی میگردی؟ شد من یه بار بیام دنبالت و تو اتاقت باشی؟
– هیییس! ملکه میترسه. چند دفعه بگم کار به من نداشته باشین؟
– خیلیخب شازده! وقت قدم زدنه. ملکه رو هم با خودت بیار. بچهها بیرون منتظرند.
دلم نمیخواد با این جماعت قدم بزنم. با هیچکدامشون نه حرفی دارم نه صنمی. تازگیا دستهای پیدا کردهم که سر و شکمشون درشتتر و تیرهتر از باربراست. وحشیترم هستن. مطمئنم گارد ملکهان و با دنبال کردنشون رسیدهام به مقر اصلی.
کولیها با آداب زندگی رهیدهشان هر دو را با زنجیری نامرئی شهر به شهر بهدنبال خود میکشاندند و آتش اشتیاقشان را به هم شعلهور میکردند. بعد از سالها کار و تحقیق روی پروژههای پراکنده، مسعود حالا راهش را پیدا کرده بود و در کنار لیلا هر نشانهای از کولیها را پی میگرفت و مرتب مینوشت. لیلا روزبهروز جوانتر و شادابتر میشد. لباسپوشیدن و شیوه آرایشش را به زنان کولی شبیهتر میکرد و در میان آنها سرخوشانه میرقصید. نوشتههای مسعود را خط میزد و اشتباهاتش را با بحثهای طولانی که گاه به مشاجره میکشید اصلاح میکرد. بعضی روزها که مسعود غرق نوشتن میشد لیلا تنهایی به میان کولیان میرفت و ساعتها با آنها گرم میگرفت. حتی گاهی چند روزی غیبش میزد و در جواب مسعود قرارهای آزادانهای را که برای باهم بودن بسته بودند گوشزد میکرد. برای مسعود، بودن لیلا و عطش همیشگیاش به او بس بود بیخبر از آنکه لیلا نشئگی بودن مسعود را در جستوجوی نشانی از هویت خویش میخواست.
هرطور شده باید ملکه رو بکشم بیرون. امروز تولد دکتره و همه رفتن تو باغ. قایمکی از ماشین آسایشگاه بنزین برداشتم و ریختم پای دیوار و دور کاخ ملکه. سربازای گارد اول یکییکی و بعد فوجفوج از تو سوراخ پشت پریز میریزن بیرون. نوزادای نارس و بهدندون گرفتن و دارن فرار میکنن. بوی بنزین مستشون کرده مثل من که تو هوای لیلا چرخ میزنم. چشمامو میبندم و میذارم تا موهای بلند و سیاهش رو صورتمو بپوشونه. عطر تندش تو دماغم پیچیده. پوستش مزه ترشی میده و من دوست دارم هی بوی تنشُ بچشم ولی اون بدش میاد و عطر تند و شیرین میزنه که ترشی رو بگیره…
هاه… بالاخره افتخار دادن. ملکه سیاه براق… سربازا دورشو گرفتن و حتما دارن به باعث و بانی آوارگیشون لعنت میفرستن. آخرین دسته سربازا با فشار میریزن بیرون و سیم پریز جرقه میزنه…
حالا ملکه من کجاست که دور آتیش برام برقصه و چشماش از شوق دودو بزنه؟ بیا لیلا… آتیشت گرمم کرده… های دختر! بمون کجا میری؟ هنوز آواز نخوندی برام…
آخرین دیدگاهها