از وقتی «پنبه» گم شده، خانم ملک حسابی بههم ریخته. هیچ وقت بچهای نداشته و بعد از فوت شوهرش و تمامشدن وظیفه پرستاری دائم از او در طبقه اول با پنبه زندگی میکند. و حالا در نبودش دستوپایش را گم کرده. دستودلش به هیچ کاری نمیآید. از صبح چیزی نخورده ولی میل غذا هم ندارد. در حالی که ظرف مخصوص پنبه را، که دمر روی زمین افتاده، برمیگرداند، با خودش فکر میکند شاید پنبه بازی قایمموشک را به خانه همسایهها کشانده باشد… با موهای مجعد آشفته که از گوشههای روسری نامرتباش گُلهگُله بیرون میزند، مانتوی بلند و گشادش که دکمهها را بالاوپایین بسته و با ذکر بسمالله و چهارقل که از لبان کوچک گنجشکیاش بیرون میریزد، هول و هراس آسانسورسواری را بهجان میخرد و به تکتکواحدها سر میزند. هرچه باشد بهتر از دولاشدن و دستوپا خزیدن روی پلههای کثیف و خاکگرفته است.
– پنبه رو ندیدی مادر؟ نه هنوز… برنگشته… نمیدونم چی به سرش رفته. میخوای یه نگاه بنداز ببین شاید رفته تو گنجهای، گوشهموشهای… مادر بالکنتم دیدی؟ خرتوپرتی چیزی نداری؟ یه وخ دیدی قایم شده باشه… این آخری شیطنت زیاد میکنه… نه مادر چرا ناراحت بشم؟ گشتی دیگه… نبود… میگم یه وقت بچهها… نه هیچی… نه عزیزم تازه چایی خوردم. پیدا شه این بچه، میام حالا.
صفیه خانم در را که میبندد بوی بدی توی دماغ خانم ملک میخورد. با انگشتان گِردی که گوشتشان در بندها فرو رفته، دماغ باریکش را میگیرد و زیرلب غر میزند. صفیه سه تا پسر مدرسهای دارد و مدام در حال تمیزکردن ریختوپاشهای آنهاست. خانم ملک هر بار که صفیه را میبیند درباره تکانهای چلچراغ هال و جنبوجوش زیاد پسرها بحث مفصلی میکند ولی حالا فکر پنبه وادارش میکند به جستوجوی خود ادامه دهد.
آن یکی واحد طبقه دوم خالی است و مستأجر قبلی هنوز کلیدهایش را پس نداده است. آرام سرش را روی در میچسباند و از اینکه صدایی نمیشنود آهی از سر آسودگی میکشد. پنبه از مستأجر قبلی هیچ خوشش نمیآمد بنابراین دلیلی نمیبیند زحمت وارسی آن را به خود بدهد. راه میافتد سمت آسانسور که به طبقه سوم سر بزند ولی دکمه را که فشار میدهد خوب میداند پایش را توی آن طبقه نخواهد گذاشت. هنوز یادش نرفته روزی را که سرزده به بهانه آشتی رفته بود، در راهپله صدای یکیشان را شنیده بود که میگفت: «پیرزن گنده خجالت نمیکشه. کم مونده واسه عزرائیلم عروسک بدوزه…» و آن یکی که خواهرش بود خندیده بود و چند تا هم اضافه کرده بود. از همان روز دیگر یک کلمه هم با آنها حرف نزده بود… اما پنبه چی؟ نکند بالایی سرش آورده باشند… برمیگردد و زنگ واحد صفیه را با انگشتهای لرزان فشار میدهد.
– صفیه جان، ببخش مادر جان. خودت که میدونی من با بالاییها صنمی ندارم. یه توک پا زحمت میکشی بری ازشون سوال کنی؟ خیر ببینی.
صفیه دستهای آغشته به مایه کتلت را با دستمال حولهای که با عجله کنده است پاک میکند و عینکش را روی قوس بینی بالا میکشد.
– نه خانم جان. قربونت برم. یه ساعت پیش دو تاخواهر و دم در ساختمون دیدم. پرسیدم از پنبه، گفتن ما اصلا سگ دوست نداریم.
– همین دیگه مادر میترسم…
– نه بابا قربون اون موهای فرفریت بشم. دشمنی ندارن به خدا. دلتو صاف کن، ایشالا پنبهام پیدا میشه.
به طبقه چهارم که میرسد همان بویی که پایین حس کرده بود با شدت بیشتری تمام اعضای صورتش را مچاله و چشمهای فندقیاش را تنگ میکند. یک آن دلشوره میگیرد ولی خودش را جمعوجور میکند. میداند که نیره دوشنبهها مشتری ندارد و میرود سالن خواهرش ولی باز زنگ واحدش را فشار میدهد، چند بار. نگاهش به واحد هفتم است ولی خوشش نمیآید به سمتش برود. یادش میآید که برای اجاره دادن به مستأجر جدید چقدر دستدست کرده بود. با تنها بودنش مشکلی نداشت، حتی از اینکه زن جوان صادقانه گفته بود بعد از جدایی خواسته خودش مستقل زندگی کند خوشش آمده بود. اما باز ته دلش را چیزی توی چشمهای زن قلقلک داده بود. وقتی داشتند قولنامه را امضا میکردند، تلفنش به صدا درآمد و زن با دیدن عکس مرد جوان روی گوشیاش رد تماس داد و وقتی گوشی را توی کیفش میگذاشت، خانم ملک دید که چشمهای زن برق میزد و گوشه لبهایش میلرزید.
دستش را که به سمت زنگ دراز شده برمیگرداند و آرام به در تقه میزند. خداخدا میکند زن در خانه نباشد. گوشش را به در میچسباند. میخواهد مطمئن شود کسی در خانه نیست و زود راهش را بگیرد و برگردد. اصلا شاید پنبه رفته باشد توی کوچه و حالا برگشته باشد. بوی تهوعآور از سوراخ کلید بیرون میزند و دلش را به آشوب میاندازد. عقب میرود و قلبش به تپش میافتد. «ای وای پنبهاکم!» در را محکم میکوبد و دستش را روی زنگ نگه میدارد. با صدای بلند زن را صدا میزند و بدوبیراه میگوید. به خودش لعنت میفرستد که چرا قبولش کرده و به شک خودش اعتنا نکرده. لابد تا حالا کرمها روی تن پنبه تند و تند میلولند… از حال میرود و روی زمین میافتد.
توی درمانگاه صفیه آرام آرام همه چیز را برایش تعریف میکند. «زن بیچاره دمر افتاده بود تو آشپزخونه و بو گند گرفته بود. توی بنگاه از رو قولنامه زنگ زده بودن به خونه باباش ولی شماره عوضی بوده. از اولش هم پیدا بود ریگی به کفشش هس… نه خانوم جون. پنبه اون تو نبود. خیالت راحت. دروپنجره رو باز گذاشتیم بو بره. دو سه تا اسپری خودم خالی کردم… نه قربونت برم. پیداش میشه. همین امروفرداس که برمیگرده پیشت با یه دوجین تولهپنبه…»
وقتی مرخص میشود، دل توی دلش نیست. شب که همسایهها راهی واحدهای خود میشوند بلند میشود و با همان لباس خانه میرود طبقه چهارم. کلید را میچرخاند و میرود تو. بوی اسپری خوشبوکننده صفیه با بوی زن مخلوط شده. بغضش میگیرد و روی صندلی جلوی آشپزخانه مینشیند. آهی میکشد و نگاهی به وسایل خانه میاندازد. از بههمریختگی و شلختگی زن خوشش نمیآید. بلند میشود به مرتبکردن رومیزیها و جمعکردن خرتوپرتهای پراکنده روی زمین. چند تا آبنبات و یک گلسر بنفش هم پیدا میکند با یک عروسک پارچهای کهنه. صفیه از قول طبقه سومیها گفته بود «زنه مدام توی خونه بپربپر میکنه». با خودش میگوید زن گنده این چیزا چیه؟ عروسک را آرام از روی زمین برمیدارد و نگاهش میکند. شبیه بچههای دستساز خودش است ولی به جای دهان گشاد و خندانی که روی صورت عروسکها میدوزد، لبخند بیقوارهای روی عروسک زن با خطخطیهای کجومعوج خودکار قرمز و سیاه قاطی شده. خودش هم سالهای اول ازدواج، که دلش بچه میخواست و نمیشد، کلکسیونی از عروسک و ماشین کوکی را جمع کرده بود. بعدها که شوهرش مرد و خانم ملک برای همیشه بیوه تنها و دلسردی شد، همه آنها را بین بچههای دوست و آشنا پخش کرد. هر بار کسی به دیدنش میآمد یکی از عروسکها یا ماشینها را با کاغذ الگوی خیاطی کادو میکرد و دورش روبان میبست و همراه یک بسته شکلات هدیه میداد. حتی اگر مهمانش بچه نداشت اصرار میکرد که ببرد و از طرف خودش به بچه کس دیگری بدهد. مدت زیادی گذشت تا خانم ملک آخرین دلبستگیهای بچه نداشتهاش را بین این و آن پخش کرد و چون دیگر دل و دماغ خریدن اسباببازی نداشت، با تکهپارچههای اضافه عروسک میدوخت و به میهمانهایش میبخشید.
عروسک پارچهای و گلسری را که پیدا کرده بود برمیدارد و بلند میشود تا برگردد. ولی هنوز کنجکاو است که بداند زن چرا با خودش اینکار را کرده. تردید دارد که بهسمت اتاق خواب برود یا نه. یک لحظه خیال میکند صدای پنبه را شنیده. آه میکشد: «هی پنبه… پنبه الان کجایی تو؟..» صدای ناله بیشتر میشود و خانم ملک را میترساند. تصمیمش را میگیرد و در اتاق خواب را باز میکند. صدا واقعی است و خود پنبه است که از توی کمد صاحبش را صدا میزند. به هر جانکندنی شده خودش را به پای کمد میرساند و درش را باز میکند. پنبه با پشم ژولیده و نمدار میپرد و دست و صورت خانم ملک را میلیسد. «الهی بمیرم مادر. تو اینجا چی کار میکنی؟ کی تو رو حبس کرده؟…» چشمان خانم ملک توی کمد تاریک ثابت میشود.
دخترک چهارپنج ساله نشسته توی کمد و کز کرده. با چشمهای ترسیده و پفکرده زل زده به خانم ملک و دستشهای کوچکش روی زانوها میلرزد.
آخرین دیدگاهها