چهل‌سالگی

پلک‌هایم باز نمی‌شوند. تمام شب گرفتار کابوس‌ها و رویاهای عجیب بوده‌اند، هزار چرخ خورده‌اند و هزار گوشهٔ پیدا و پنهان را به گریز هراسناک از سه‌گوش‌ها و چهارگوش‌های اضطراب و اضطرار کاویده‌اند.

همزمان تا خود صبح به‌آرامی شرنگ خفته در شریان‌ها جاری شده است و با هر ضربان قلب، ورم کوچکی به پلک‌ها و التهابی به دالان‌های پیچ‌درپیچ درون سَرَم تزریق می‌کند. در «چهل ضرب‌ در سیصد و شصت پنج»مین صبح زندگی‌ام، به عادت هرساله، با دیب بیست و چندساله آلرژی با هم بیدار می‌شویم. دیبی که سال‌هاست همزاد و هم‌زیست من شده. چهارفصل در خدمت هم‌، یک‌دیگر را رنج می‌دهیم و تیمار می‌کنیم و خرخر می‌کنیم و فریاد می‌زنیم و می‌جنگیم و درآخر، هر دو می‌دانیم که همه حرف‌ها و امیددادن‌های همه آدم‌های روی زمین حدیث ناپایداری بیش نیست و ما تا به آخرین نفس باهم می‌مانیم و به هم خو می‌کنیم…

چهل‌سالگی…

دیر شده است. برای خیلی کارهایی که توی سرت بود و می‌خواستی -اگر می‌توانستی کمی زودتر بیدار شوی. شاید هم مهم خود بیدارشدن است…

از پله‌های برقی مترو که پایین می‌روی، هوس می‌کنی روی پله‌های روان قدم بزنی و زودتر به سکو برسی. دلیلش را نمی‌دانی ولی حس می‌کنی همراهمی‌کردن با پله‌هایی که به‌نرمی توی هم می‌روند لطف بیشتری دارد. حتی اگر تو را به قعر بکشانند، به زیر تاریک زمین، به جدال با دیب‌های موهوم و ناشناخته‌ای که هوهو می‌کشند و غیژغیژ می‌کنند و با خشونت دستت را می‌کشند و با خود می‌برند و هیچ سر سازش و هم‌زیستی با تو ندارند.

چهل‌‌سالگی…

از بچگی همیشه به این فکر  می‌کردم که هجده‌سالگی موقعیت ممتازی در زندگی ‌دارد و مدام خودم را در قالب یک هجده‌سالهٔ تمام‌عیار تصور می‌کردم. اما وقتی زمان موعود رسید هیچ حالیم نبود که چقدر منتظرش بوده‌ام. بعدها از بحران‌های سی و چهل‌ سالگی بسیار شنیدم و خواندم اما وقتی سی‌ساله شدم، آن‌قدر سرگرم کار بودم که بحرانی را حس نکردم. درعوض، در اوج هیجان و افکار پرانرژی، ترسان از ناتوانی و انحطاط دوران پیری، همیشه با خود می‌گفتم بیش از چهل سال عمر نخواهم کرد.

مرور می‌کنم. هر آنچه به یادم هست از خنده‌های مستانه، اشک‌های شور داغ، غم‌ها و غصه‌های کودکانه، خشم‌ها و نفرت‌های زودگذر، شادی‌های عمیق، رنج‌های بی‌بدیل، سرخوشی‌ها و سرخوردگی‌های بی‌شمار، امیدها و نومیدی‌های بسیار، روزنه‌های کوچک پرنور، دیوار‌های بلند و بی‌عبور، شراره‌های لذت، چنگک‌های تیز درد، سیلان‌های معنا در مرداب‌های بی‌حسی نادانی، پروازهای کوتاه و گاه بلند خیال، چاله‌ها و چاه‌های پرخار، آمیختن‌های پرشرار با رنگ‌ها و صداهای زندگی، آویختن‌های بی‌گدار به ریسمان پرهیب مرگ… هرآنچه من را، جهانم را و نگاهم را در این چهل سال سوده و جوهرش را پرورانده؛ مجمع اضدادی از دیب‌های درون من، از نواها و آوازهای بستگی و رهایی، بر بستر پرسنگلاخی که با نیروی شگفت رودخانه پرخروش صیقل خورده‌اند…

چهل‌سالگی…

نگاهشان می‌کنم، به آدم‌ها، به سوی ضعیفی که در چشم‌هایشان از زنده‌ بودن می‌درخشد. همان بس است برای سرشارشدن، برای پرشدن از دردها و رنج‌ها و فریادهایشان، برای لمس پوسته ضخیمی که روی احساسشان می‌کشند مثل لحاف که سردشان نشود از باد سر بی‌‌مهری‌ها. برای رنگ‌به‌رنگ‌ بودنشان، برای همین لحظه‌های بی‌زمان کاویدن‌ چشم‌ها،

دست‌ها و صداها لای وزوز همهمه‌ای بس دور و بس نزدیک از خاطره‌ها و یادها و تداعی‌ها…

چهل‌سالگی…

لابه‌لای این مدام‌هایی که شماره‌شان هر روز بیشتر می‌شود و تو را هشیارتر  می‌کند به پایان شمارش، جذب انحصارها می‌شوی، تک‌خال‌های فکر و احساس که لای چرخ‌های همیشه‌گردندهٔ مدام‌ها له نمی‌شوند و از روزن‌ها بیرون می‌جهند و خارخار جانت می‌شوند. چون قوی آرامی که سر بلند می‌کند و چرخش نرم گردن درازش هم‌زمان با گشودن بال‌های مخملی‌اش در نگاه تو و از سینه تو برمی‌خیزد و می‌رقصد.

ایده‌های درخشان، ازسرگرفتنِ تاختن‌ها تا دل سیاه شک، کندن‌های باشهامت از خمودگی عادت و بیهودگی، پریدن‌ها در بال‌های پرسخاوت باد و هم‌آواشدن با ترانه‌های دلکش سکوت نرم‌نرمک دست تو را می‌کشد و با خود به میهمانی تازه‌ای می‌برد. با شکوه مرگ‌بار خویش پوستت را می‌کند و می‌گذارد تا در معبد تنهایی‌ات پوست تازه بر پیکره عریانت، با هر ضربه آگاهی، ذره‌ذره شکل بگیرد.

از پله‌های برقی مترو بالا می‌آیم. عینک آفتابی همراهم نیست. آفتاب هجوم می‌آورد روی صورتم. پلک‌های ورم‌کرده تند تکان می‌خورند و بسته می‌شوند. چند پله‌ای بالاتر می‌روم و می‌گذارم همین‌طور بسته بمانند. مالش گرم انگشتانش را دوست دارم. آرام بازشان می‌کنم. با چشمان باز به استقبال نور باید رفت؛ در آستانه بهار.

۲۴ اسفند ۹۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط