چند تا تخممرغ به یه سبد؟
چند روز پیش در استوری یکی از رفقا دیدم کتابی را، که سالهاست در فهرست انتظار من بوده، شروع کرده به خواندن. درجا برایش نوشتم
چند روز پیش در استوری یکی از رفقا دیدم کتابی را، که سالهاست در فهرست انتظار من بوده، شروع کرده به خواندن. درجا برایش نوشتم
در آخر یادداشت قبلی (تمرکز گوجوی) وعده دادم که روش جایگزین برنامه پومودورو یا تمرکز بیستوپنج دقیقهای را معرفی میکنم. اساساً آدمهای تنبل و بهانهگیر
از وقتی فهمیدم گوجهفرنگی بهجز خواص آنتیاکسیدانتی و ویتامین و حساسیتزایی برای بعضیها و فلان و بیسارهای دیگری که من الان حال جستن و گوگلیدنشان
خیلی بعیده دهه پنجاهی یا شصتی باشی و شهر قصه گوش نداده باشی. قصه خاله سوسکه، فیلی که دندونش درد میکرد، موش عاشق، روباه پیر
جاده اسالم به خلخال از آن بهشتهای روی زمین است که بیتردید باید آن را دید، لای مه مرطوب و خنکش گشت و گم شد
روی ردیف ششتایی صندلی قطار، هفت نفر نشستهاند. نفر وسطی که بهاندازه نیملگن از بقیه جلوتر زده زنی است نزدیک به ۶۰ ساله. تا حدی
میدویدم از لای درختها و تنههای عظیمی که انگار دستبهدست هم داده بودند و راه را به رویم میبستند. از روی ریشههای درازشده بر کف جنگل میپریدم و سرخسهای غولپیکر مسیرم را با دستهایم پس میزدم. به نفسنفس افتاده بودم که شعاع نور رهاییبخش از شاخههای آخرین ردیف درختان سیاه به صورتم تابید.
فرو میروی در عمق کم اما کافی آب، با فشار خودت را به کف حوضچه میرسانی و تا جایی که نفس هست روی آن مینشینی و با چشمان باز مسحور حبابهای سفید ریز و درشت هوا میشوی که از بینی یا دهانت توی زلال آبی آب پخش میشوند و به رقص درمیآیند. یا اینکه نفست را نگه میداری، حالت جنینی به خود میگیری و خودت را به فشار آب میسپاری تا مثل فضانوردان معلق شوی و چرخ میخوری و بالاوپایین میشوی.
صدایی عجیب و دورگه، لرزان، از پشت سرم گفت: لیلا… لیلا… جنس صدا معلوم بود غیرعادی است و از حنجرهای طبیعی درنمیآمد. خشکم زد. خوب شناختم و پاهایم سست شد. خوب یادم هست که به استیصال افتادم. خودش بود… دوباره صدا زد…. لیلا…. لیلا…. و چه طنینی داشت لیلاهایش… آن «آ»ی بالارونده را تا آخر ادا میکرد، با لحنی آمیخته با سوال، امید و شاید کمی هیجان…
تهتغاریها، جدای از اینکه هوش و حواس یا قدرت چانهزنی بالا داشته باشند یا نه، خریدهای دمدستی خانه به طوقشان بسته شده. من هم مسئول ایستادن در صفهای دراز نانوایی بودم؛ سر بقال پیر و کمشنوای محل -بابا فرمان- داد میزدم تا حالیاش کنم به جای پنیر سوراخدار تبریزی، پنیر سفید گچی تحویلم ندهد و البته پادوی اختصاصی خواهران و برادران هشتگانه بزرگتر از خودم هم بودم.
انگار خاصیت چهلسالگی به بعد است که آدم شروع میکند به دوستداشتن بیشتر خودش. میفهمد پشت هیاهوی پرطمطراق جهان هیچ نیست. تازه دوزاریاش میافتد که آنقدرها وقت ندارد که درگیر فلسفههای التقاطی و مکاتب اجتهادی و معناهای امتزاجی شود. شاخهبهشاخه دست میبرد به هَرَسکردن، دوریجستن از میل به میوهچینی و نزدیکترشدن به تنه و ریشه. کمکم از شتاب زیستن کم میکند و کممصرفتر میشود. طبیعتتر میشود؛ نه اینکه اسیر شعارهای خوشآبورنگ روز شود در حفظ طبیعت… نه… اصلا خودش طبیعت میشود. راحت بگویم: طبیعت خودش را پیدا میکند.
زیورآلات و دستسازههای چوبی کرگدن *** بهترین انتخابها با طرحهای تک و تکرارنشدنی برای هدیهدادن*** رد کردن
آخرین دیدگاهها