روایت‌ها

یکجانشینی تزریقی در ده دقیقه

در آخر یادداشت قبلی (تمرکز گوجوی) وعده دادم که روش جایگزین برنامه پومودورو یا تمرکز بیست‌وپنج دقیقه‌ای را معرفی می‌‌کنم. اساساً آدم‌های تنبل و بهانه‌گیر

ادامه مطلب »

تمرکز گوجَوی

از وقتی فهمیدم گوجه‌فرنگی به‌جز خواص آنتی‌اکسیدانتی و ویتامین‌ و حساسیت‌زایی برای بعضی‌ها و فلان و بیسارهای دیگری که من الان حال جستن و گوگلیدنشان

ادامه مطلب »

شاپرک خانوم

خیلی بعیده دهه پنجاهی یا شصتی باشی و شهر قصه گوش نداده باشی. قصه خاله سوسکه، فیلی که دندونش درد می‌کرد، موش عاشق، روباه پیر

ادامه مطلب »

دست‌‌های زندگی

روی ردیف شش‌تایی صندلی‌ قطار، هفت نفر نشسته‌اند. نفر وسطی که به‌اندازه نیم‌لگن از بقیه جلوتر زده زنی است نزدیک به ۶۰ ساله. تا حدی

ادامه مطلب »

موازی‌ها بالاخره به هم می‌رسند!

می‌دویدم از لای درخت‌ها و تنه‌های عظیمی که انگار دست‌به‌دست هم داده بودند و راه را به رویم می‌بستند. از روی ریشه‌های درازشده بر کف جنگل می‌پریدم و سرخس‌های غول‌پیکر مسیرم را با دست‌هایم پس می‌زدم. به نفس‌نفس افتاده بودم که شعاع نور رهایی‌بخش از شاخه‌های آخرین ردیف درختان سیاه به صورتم تابید.

ادامه مطلب »

غور در بی‌وزنی

فرو می‌روی در عمق کم اما کافی آب، با فشار خودت را به کف حوضچه می‌رسانی و تا جایی که نفس هست روی آن می‌نشینی و با چشمان باز مسحور حباب‌های سفید ریز و درشت هوا می‌شوی که از بینی‌ یا دهانت توی زلال آبی آب پخش می‌شوند و به رقص درمی‌آیند. یا اینکه نفست را نگه می‌داری، حالت جنینی به خود می‌گیری و خودت را به فشار آب می‌سپاری تا مثل فضانوردان معلق شوی و چرخ می‌خوری و بالاوپایین می‌شوی.

ادامه مطلب »

او فقط زنی است که اسمش لیلاست. همین!

صدایی عجیب و دورگه، لرزان، از پشت سرم گفت: لیلا… لیلا… جنس صدا معلوم بود غیرعادی است و از حنجره‌ای طبیعی درنمی‌آمد. خشکم زد. خوب شناختم و پاهایم سست شد. خوب یادم هست که به استیصال افتادم. خودش بود… دوباره صدا زد…. لیلا…. لیلا…. و چه طنینی داشت لیلاهایش… آن «آ»ی بالارونده را تا آخر ادا می‌کرد، با لحنی آمیخته با سوال، امید و شاید کمی هیجان…

ادامه مطلب »

خودخنده‌زنی

ته‌تغاری‌ها، جدای از اینکه هوش و حواس یا قدرت چانه‌زنی بالا داشته باشند یا نه، خریدهای دم‌دستی خانه به‌ طوقشان بسته شده. من هم مسئول ایستادن در صف‌های دراز نانوایی بودم؛ سر بقال پیر و کم‌شنوای محل -بابا فرمان- داد می‌زدم تا حالی‌اش کنم به جای پنیر سوراخ‌دار تبریزی، پنیر سفید گچی تحویلم ندهد و البته پادوی اختصاصی خواهران و برادران هشتگانه بزرگتر از خودم هم بودم.

ادامه مطلب »