روایت‌ها

عُناق و سُها

جلوی چشمم متن درازی بود که پر بود از عناق و سها‌هایی که از بالا به پایین ریز و ریزتر می‌شد و من حریصانه همه‌شان را از بالا به پایین می‌خواندم. تند و تند، با صدایی که لرز می‌گرفت و به سطرهای آخر که می‌رسید ناله می‌شد و باز هم می‌خواند عناق سها عناق سها. بالن چسبیده بود به زمین و تویش را پر از قیر سیاه کرده بودند و رشته ابر نازک و پریشان همه آبی آسمان را پر کرده بود و نمی‌گذاشت عناق و سها را جدا از هم بیینم.

ادامه مطلب »

چهل‌سالگی

لابه‌لای این مدام‌هایی که شماره‌شان هر روز بیشتر می‌شود و تو را
هشیارتر می‌کند به پایان شمارش، جذب
انحصارها می‌شوی، تک‌خال‌های فکر و احساس که لای چرخ‌های همیشه‌گردندهٔ مدام‌ها له
نمی‌شوند و از روزن‌ها بیرون می‌جهند و خارخار جانت می‌شوند. چون قوی آرامی که سر
بلند می‌کند و چرخش نرم گردن درازش هم‌زمان با گشودن بال‌های مخملی‌اش در نگاه تو
و از سینه تو برمی‌خیزد و می‌رقصد.

ادامه مطلب »

شوارتزکف

چند قدم مانده به هم برسیم، سرعت قدم‌هایش کمتر شد و نگاه سنگینش من را از خاطرات بامزه‌ام از چرخ خرید هزارساله خواهرم و خریدهای دوتایی‌مان جدا کرد. پنجاه و چند ساله به‌نظر می‌رسید و مانتوی روشن و گشادی به‌تنش بود. ایستاد و سلام کرد. جواب دادم و منتظر شدم. دستش به سمت کیف کوچک رودوشی‌اش رفت و چیزی درآورد. کله داغ‌شده‌ از گرمای من پر بود از همه‌ چیزهای درهم و برهم زندگی…

ادامه مطلب »

روایت‌های تودرتو

با داد و فریاد خودش را از لای جمعیت خسته و لهیده به وسط واگن رساند. از غرولند گذشته بود و خنجر صدایش بی‌مهابا می‌‌درید و آن یکی زن را که چند پیکر با او فاصله داشت تکه‌تکه می‌کرد. چشمان درشت و پف‌آلودش، خشکی پوست زجرکشیده‌اش و چانه تیزش تلخی هیاهویش را همراهی می‌کردند.

ادامه مطلب »