مادرش فرستاده بود دنبالم و خواهش کرده بود برای تزریق آمپولی به خانهشان بروم. با اکراه رفتم و از بوی ادامه ...
برچسب: داستان
از وقتی «پنبه» گم شده، خانم ملک حسابی بههم ریخته. هیچ وقت بچهای نداشته و بعد از فوت شوهرش و ادامه ...
دختر، لخت، با گردنبندی که دور گلویش بستهام، خوابیده روی تخت یکنفره من. کپه لباسهایش سمت من روی زمین افتاده ادامه ...
یک، دو، سه… تا پنجاه تا رو میشمرم که جدا از هم رو مسیر تقریبا صاف راه میرن و با ادامه ...
همه پنجرهها باز بود و باد پردهها رو به شیشهها میکوبید و شیهه میکشید. سر میخوردم لای چینهای پرده و ادامه ...
ایستاده جلوی آیینه. دستها کشیده تا بالای سر، پای راست جلو روی پنجه، شانهها رو به عقب، سینهها برجسته، گوش ادامه ...
اونجوری نیگام نکن شیخباجی! طاقت ندارم به علی. همین که رفتم تو بیمارستان دیدمش بسّمه. چاه ویل تو چشاش بود. ادامه ...
سایههای سرگردان «انگشتر فیروزه خدا کنه بسوزه… انگشتر فیروزه خدا کنه بسوزه» مَلی چند بالش و تشکچه را از بغل ادامه ...