موازیها بالاخره به هم میرسند!
میدویدم از لای درختها و تنههای عظیمی که انگار دستبهدست هم داده بودند و راه را به رویم میبستند. از روی ریشههای درازشده بر کف جنگل میپریدم و سرخسهای غولپیکر مسیرم را با دستهایم پس میزدم. به نفسنفس افتاده بودم که شعاع نور رهاییبخش از شاخههای آخرین ردیف درختان سیاه به صورتم تابید.
آخرین دیدگاهها