داستان

بهانه نوشتن

او شد بهانه من برای ازسرگرفتن رویای نوشتن، بی‌آنکه خود بداند. هزاران کیلومتر فاصله داشتیم. او هر روز در دنیای مجهول پر از سوال‌های بی‌جوابش گم‌تر می‌شد و من او را در مرکز جهان داستان‌هایم نشانده بودم و خاطرات و تصاویر آدم‌های عجیب کودکی را در گردونه خیال می‌چرخاندم…

ادامه مطلب »

پنبه کجاست؟

پنبه رو ندیدی مادر؟ نه هنوز… برنگشته… نمی‌دونم چی به سرش رفته. می‌خوای یه نگاه بنداز ببین شاید رفته تو گنجه‌ای، گوشه‌موشه‌ای… مادر بالکن‌تم دیدی؟‌ خرت‌وپرتی چیزی نداری؟ یه وخ دیدی قایم شده باشه… این آخری شیطنت زیاد می‌کنه… نه مادر چرا ناراحت بشم؟ گشتی دیگه… نبود… می‌گم یه وقت بچه‌ها… نه هیچی…

ادامه مطلب »

هات‌چاکلت با طعم انار

گفتم: «تو این هوای گرم یه لیموناد خنک می‌چسبه.» مدتی در چشم‌هایم خیره ماند، گویی از خواب بیدارش کرده باشم. آخرین نخ سیگار را انداخت روی زمین و با پاشنه پهنِ کفشْ لهش کرد. دوباره نگاهم کرد و راه افتاد. من هم خاموش ماندم و قدم‌هایم را با او یکی کردم. به بوفه که رسیدیم، یک‌راست رفت جلو و یک بسته شکلات فوری را برداشت، به‌آرامی بازش کرد و ریخت توی لیوان کاغذی و شیر آب جوش را باز کرد.

ادامه مطلب »

ملکه سیاه

کل مسیرشونُ هر روز دنبال می‌کنم. جرز دیوار، تنه کابل برق، لبه کاشی‌های لب‌پر، کناره‌های زنگ‌زده تخت، روی چین‌های زبر پتوی خاکستری… گاهی به عمد خورده‌نونای ریز یا چند تا دونه شکر رو زمین می‌پاشم و منتظر می‌مونم تا یکی‌شون از راه برسه و به بقیه خبر بده. چند دقیقه‌ای نمی‌گذره که کارگرای تازه‌نفس از راه می‌رسن و بارگیری می‌کنن…

ادامه مطلب »

رنگینک

صدات زدم. مرتضی! مرتضی! ولی تو باز نشنیدی. نبودی باز. تنهایی وایسادم و زل زدم که همه رو آتیش زد! رفت تو زیرزمین و درست همون‌جا که مامان اعلامیه‌های بابا رو آتیش زده بود کاغذا و کتابا و جزوه‌ها -حتی نامه‌های‌ تو- رو ریزریز کرد و روش نفت پاشید. جیغ زدم و پریدم رو آتیش ولی خاموش نشد…

ادامه مطلب »

رقصنده در آتش

از صبح پانزده فنجان کوچک قهوه سیاه و تلخ نوشیده‌ام، سی و هفت نخ سیگار کشیده‌ام و چهل و چهار بار از شکافی که با خراش‌دادن رنگ مات روی پنجره به‌اندازه دو و نیم سانت باز کرده‌ام تن نیم‌لخت دخترک را دید زده‌ام و بعد از هر فنجان قهوه، هر نخ سیگار و بلعیدن پیکر نورسیده‌اش حس کردم که لذتش را درک نکرده‌ام.

ادامه مطلب »

چاه ویل

یک دو سه … شمردم باجی، شمردم. بیست و چهار بار پای راستم و چرخوندم که برم آتیش و خاموش کنم. بیست‌ و چهار بار خون تو پای چپم جوشید و برگشتم. به‌خدا اگه می‌دونستم… قدمای آخر بود که کفترای اصغرپاپر یهو پریدن. از ترس اصغر خودمو انداختم پشت سطل زباله. از هول، زیرشلواریش و تا نصفه تنش کرده بود. مات واساد لب بوم…

ادامه مطلب »

سایه‌های سرگردان

رشته‌های نخ با صدای بتول غیب می‌شوند و برمی‌گردند توی میله‌های پنجره. میلی در دستانش حس می‌کند که دراز شود و رشته‌ها را محکم نگه‌ دارد و بپیچد دور گوش‌هایش تا جیغ‌ویغ بتول را نشنود. چه‌ می‌شد بتول نمی‌آمد و او لای ورق‌های بچگی‌اش جا می‌ماند؟ همه خط‌های کج‌معوج و نیم‌محو را پاک می‌کرد و از نو می‌نوشت؟ قفل در را می‌شکست و می‌پرید توی کوچه، سنگ مرمر را از دست دخترها می‌گرفت و بازی می‌کرد؟…

ادامه مطلب »