حمیرا

خودخنده‌زنی

ته‌تغاری‌ها، جدای از اینکه هوش و حواس یا قدرت چانه‌زنی بالا داشته باشند یا نه، خریدهای دم‌دستی خانه به‌ طوقشان بسته شده. من هم مسئول ایستادن در صف‌های دراز نانوایی بودم؛ سر بقال پیر و کم‌شنوای محل -بابا فرمان- داد می‌زدم تا حالی‌اش کنم به جای پنیر سوراخ‌دار تبریزی، پنیر سفید گچی تحویلم ندهد و البته پادوی اختصاصی خواهران و برادران هشتگانه بزرگتر از خودم هم بودم.

ادامه مطلب »

پل‌ها را دوست دارم

اصلا پل‌‌ها را برای همین خاصیت درگذارودرگذر بودن دوست دارم. به لذتی که نگریستن جور دگر می‌دهد. به جایی فراتر و رهاتر از تیک‌تیک ثانیه‌هایی که روی زمین تو را هر لحظه می‌بلعند و نشخوار می‌کنند.

ادامه مطلب »

روایت این روزها

تو بخوان شعر، تو بخوان رویا و وهم سرگردان، اما من نه می‌خوانم و نه نامی برایش می‌گذارم. من «آن» را زندگی می‌کنم و در این زیستنِ مدام از حضیض به اوج در سفرم.

ادامه مطلب »

دراز دفعتی!

قبول که سال‌هاست عادت کرده‌ام به سربرآوردن و قدکشیدن همسایه‌های دور که تکه‌تکه آسمان را از من گرفته‌‌اند و جز خطوط مربع و مستطیل زشت در پس‌زمینه پشت‌بام‌های پر از آهن‌پاره قراضه کولرها و دودکش‌های همسایگان نزدیک چیزی نمی‌بینم…

ادامه مطلب »

عُناق و سُها

جلوی چشمم متن درازی بود که پر بود از عناق و سها‌هایی که از بالا به پایین ریز و ریزتر می‌شد و من حریصانه همه‌شان را از بالا به پایین می‌خواندم. تند و تند، با صدایی که لرز می‌گرفت و به سطرهای آخر که می‌رسید ناله می‌شد و باز هم می‌خواند عناق سها عناق سها. بالن چسبیده بود به زمین و تویش را پر از قیر سیاه کرده بودند و رشته ابر نازک و پریشان همه آبی آسمان را پر کرده بود و نمی‌گذاشت عناق و سها را جدا از هم بیینم.

ادامه مطلب »

گلادیاتورهای خشمگین پارک‌وی

امروز دیدمشان. در لبه شمال غربی چهارراه پارک‌وی. ایستاده زیر آفتاب داغ، با یک چتر زهواردررفته زرد، خم‌شده، در یک دست یکی‌شان که با آن دست دیگرش با رفیق خود شوخی می‌کرد. جنگ مشت‌ها و لگدهای دوستانه و نیم‌جدی‌-نیم‌شوخی و گلاویزشدنی که دو زه دیگر از چتر پیزوری را هم از جا درآورد.

ادامه مطلب »

خاورمیانه

از کنار رزم‌گاه رد می‌شویم و مرکب ما هم کند می‌شود. مسافری که عقب نشسته است زنگ می‌زند به ۱۱۰:
«قربان اینجا کنار خیابان جنگ تن‌به‌تن است.»

ادامه مطلب »

چهل‌سالگی

لابه‌لای این مدام‌هایی که شماره‌شان هر روز بیشتر می‌شود و تو را
هشیارتر می‌کند به پایان شمارش، جذب
انحصارها می‌شوی، تک‌خال‌های فکر و احساس که لای چرخ‌های همیشه‌گردندهٔ مدام‌ها له
نمی‌شوند و از روزن‌ها بیرون می‌جهند و خارخار جانت می‌شوند. چون قوی آرامی که سر
بلند می‌کند و چرخش نرم گردن درازش هم‌زمان با گشودن بال‌های مخملی‌اش در نگاه تو
و از سینه تو برمی‌خیزد و می‌رقصد.

ادامه مطلب »

شوارتزکف

چند قدم مانده به هم برسیم، سرعت قدم‌هایش کمتر شد و نگاه سنگینش من را از خاطرات بامزه‌ام از چرخ خرید هزارساله خواهرم و خریدهای دوتایی‌مان جدا کرد. پنجاه و چند ساله به‌نظر می‌رسید و مانتوی روشن و گشادی به‌تنش بود. ایستاد و سلام کرد. جواب دادم و منتظر شدم. دستش به سمت کیف کوچک رودوشی‌اش رفت و چیزی درآورد. کله داغ‌شده‌ از گرمای من پر بود از همه‌ چیزهای درهم و برهم زندگی…

ادامه مطلب »

بهانه نوشتن

او شد بهانه من برای ازسرگرفتن رویای نوشتن، بی‌آنکه خود بداند. هزاران کیلومتر فاصله داشتیم. او هر روز در دنیای مجهول پر از سوال‌های بی‌جوابش گم‌تر می‌شد و من او را در مرکز جهان داستان‌هایم نشانده بودم و خاطرات و تصاویر آدم‌های عجیب کودکی را در گردونه خیال می‌چرخاندم…

ادامه مطلب »