آزادی در قرنطینه
برنامه روزهایم در حال تغییر است. آزادی روزهای قرنطینه دارد تمام میشود. خندهدار است که آزادی و قرنطینه را کنار هم گذاشتهام! ظاهرش غریب مینماید
برنامه روزهایم در حال تغییر است. آزادی روزهای قرنطینه دارد تمام میشود. خندهدار است که آزادی و قرنطینه را کنار هم گذاشتهام! ظاهرش غریب مینماید
میدانم، شامهای زیادی در پیش است میدانم، داغهای زیادی خاموش است میدانم، رودها و صداها خشکیـده است میدانم، برفهای گرانی باریده است اما… صبحهای عجیب
سنگین شدهم. ایده ندارم برای نوشتن و ایدههای قبلی هم خشکشده و پژمردهند. و خوب میفهمم که فاصله قلم رو میسوزونه. خشک و بیمقدارش میکنه
واژه «گسست» برای من همواره یادآور مفهوم شکست، جدایی، تلخی و تصویر گسلهای بازشده، زلزله و فاجعه بوده! امروز همه این معنیهای پنهان و پیدای
اصلا پلها را برای همین خاصیت درگذارودرگذر بودن دوست دارم. به لذتی که نگریستن جور دگر میدهد. به جایی فراتر و رهاتر از تیکتیک ثانیههایی که روی زمین تو را هر لحظه میبلعند و نشخوار میکنند.
تو بخوان شعر، تو بخوان رویا و وهم سرگردان، اما من نه میخوانم و نه نامی برایش میگذارم. من «آن» را زندگی میکنم و در این زیستنِ مدام از حضیض به اوج در سفرم.
قبول که سالهاست عادت کردهام به سربرآوردن و قدکشیدن همسایههای دور که تکهتکه آسمان را از من گرفتهاند و جز خطوط مربع و مستطیل زشت در پسزمینه پشتبامهای پر از آهنپاره قراضه کولرها و دودکشهای همسایگان نزدیک چیزی نمیبینم…
امروز دیدمشان. در لبه شمال غربی چهارراه پارکوی. ایستاده زیر آفتاب داغ، با یک چتر زهواردررفته زرد، خمشده، در یک دست یکیشان که با آن دست دیگرش با رفیق خود شوخی میکرد. جنگ مشتها و لگدهای دوستانه و نیمجدی-نیمشوخی و گلاویزشدنی که دو زه دیگر از چتر پیزوری را هم از جا درآورد.
از کنار رزمگاه رد میشویم و مرکب ما هم کند میشود. مسافری که عقب نشسته است زنگ میزند به ۱۱۰:
«قربان اینجا کنار خیابان جنگ تنبهتن است.»
او شد بهانه من برای ازسرگرفتن رویای نوشتن، بیآنکه خود بداند. هزاران کیلومتر فاصله داشتیم. او هر روز در دنیای مجهول پر از سوالهای بیجوابش گمتر میشد و من او را در مرکز جهان داستانهایم نشانده بودم و خاطرات و تصاویر آدمهای عجیب کودکی را در گردونه خیال میچرخاندم…
انگار خاصیت چهلسالگی به بعد است که آدم شروع میکند به دوستداشتن بیشتر خودش. میفهمد پشت هیاهوی پرطمطراق جهان هیچ نیست. تازه دوزاریاش میافتد که آنقدرها وقت ندارد که درگیر فلسفههای التقاطی و مکاتب اجتهادی و معناهای امتزاجی شود. شاخهبهشاخه دست میبرد به هَرَسکردن، دوریجستن از میل به میوهچینی و نزدیکترشدن به تنه و ریشه. کمکم از شتاب زیستن کم میکند و کممصرفتر میشود. طبیعتتر میشود؛ نه اینکه اسیر شعارهای خوشآبورنگ روز شود در حفظ طبیعت… نه… اصلا خودش طبیعت میشود. راحت بگویم: طبیعت خودش را پیدا میکند.
زیورآلات و دستسازههای چوبی کرگدن *** بهترین انتخابها با طرحهای تک و تکرارنشدنی برای هدیهدادن*** رد کردن
آخرین دیدگاهها