خرداد ۱۳۹۸(فرمت تاریخ آرشیو ماهانه)

چهل‌سالگی

لابه‌لای این مدام‌هایی که شماره‌شان هر روز بیشتر می‌شود و تو را
هشیارتر می‌کند به پایان شمارش، جذب
انحصارها می‌شوی، تک‌خال‌های فکر و احساس که لای چرخ‌های همیشه‌گردندهٔ مدام‌ها له
نمی‌شوند و از روزن‌ها بیرون می‌جهند و خارخار جانت می‌شوند. چون قوی آرامی که سر
بلند می‌کند و چرخش نرم گردن درازش هم‌زمان با گشودن بال‌های مخملی‌اش در نگاه تو
و از سینه تو برمی‌خیزد و می‌رقصد.

ادامه مطلب »

شوارتزکف

چند قدم مانده به هم برسیم، سرعت قدم‌هایش کمتر شد و نگاه سنگینش من را از خاطرات بامزه‌ام از چرخ خرید هزارساله خواهرم و خریدهای دوتایی‌مان جدا کرد. پنجاه و چند ساله به‌نظر می‌رسید و مانتوی روشن و گشادی به‌تنش بود. ایستاد و سلام کرد. جواب دادم و منتظر شدم. دستش به سمت کیف کوچک رودوشی‌اش رفت و چیزی درآورد. کله داغ‌شده‌ از گرمای من پر بود از همه‌ چیزهای درهم و برهم زندگی…

ادامه مطلب »

بهانه نوشتن

او شد بهانه من برای ازسرگرفتن رویای نوشتن، بی‌آنکه خود بداند. هزاران کیلومتر فاصله داشتیم. او هر روز در دنیای مجهول پر از سوال‌های بی‌جوابش گم‌تر می‌شد و من او را در مرکز جهان داستان‌هایم نشانده بودم و خاطرات و تصاویر آدم‌های عجیب کودکی را در گردونه خیال می‌چرخاندم…

ادامه مطلب »

روایت‌های تودرتو

با داد و فریاد خودش را از لای جمعیت خسته و لهیده به وسط واگن رساند. از غرولند گذشته بود و خنجر صدایش بی‌مهابا می‌‌درید و آن یکی زن را که چند پیکر با او فاصله داشت تکه‌تکه می‌کرد. چشمان درشت و پف‌آلودش، خشکی پوست زجرکشیده‌اش و چانه تیزش تلخی هیاهویش را همراهی می‌کردند.

ادامه مطلب »

پنبه کجاست؟

پنبه رو ندیدی مادر؟ نه هنوز… برنگشته… نمی‌دونم چی به سرش رفته. می‌خوای یه نگاه بنداز ببین شاید رفته تو گنجه‌ای، گوشه‌موشه‌ای… مادر بالکن‌تم دیدی؟‌ خرت‌وپرتی چیزی نداری؟ یه وخ دیدی قایم شده باشه… این آخری شیطنت زیاد می‌کنه… نه مادر چرا ناراحت بشم؟ گشتی دیگه… نبود… می‌گم یه وقت بچه‌ها… نه هیچی…

ادامه مطلب »

هات‌چاکلت با طعم انار

گفتم: «تو این هوای گرم یه لیموناد خنک می‌چسبه.» مدتی در چشم‌هایم خیره ماند، گویی از خواب بیدارش کرده باشم. آخرین نخ سیگار را انداخت روی زمین و با پاشنه پهنِ کفشْ لهش کرد. دوباره نگاهم کرد و راه افتاد. من هم خاموش ماندم و قدم‌هایم را با او یکی کردم. به بوفه که رسیدیم، یک‌راست رفت جلو و یک بسته شکلات فوری را برداشت، به‌آرامی بازش کرد و ریخت توی لیوان کاغذی و شیر آب جوش را باز کرد.

ادامه مطلب »

ملکه سیاه

کل مسیرشونُ هر روز دنبال می‌کنم. جرز دیوار، تنه کابل برق، لبه کاشی‌های لب‌پر، کناره‌های زنگ‌زده تخت، روی چین‌های زبر پتوی خاکستری… گاهی به عمد خورده‌نونای ریز یا چند تا دونه شکر رو زمین می‌پاشم و منتظر می‌مونم تا یکی‌شون از راه برسه و به بقیه خبر بده. چند دقیقه‌ای نمی‌گذره که کارگرای تازه‌نفس از راه می‌رسن و بارگیری می‌کنن…

ادامه مطلب »

رنگینک

صدات زدم. مرتضی! مرتضی! ولی تو باز نشنیدی. نبودی باز. تنهایی وایسادم و زل زدم که همه رو آتیش زد! رفت تو زیرزمین و درست همون‌جا که مامان اعلامیه‌های بابا رو آتیش زده بود کاغذا و کتابا و جزوه‌ها -حتی نامه‌های‌ تو- رو ریزریز کرد و روش نفت پاشید. جیغ زدم و پریدم رو آتیش ولی خاموش نشد…

ادامه مطلب »

رقصنده در آتش

از صبح پانزده فنجان کوچک قهوه سیاه و تلخ نوشیده‌ام، سی و هفت نخ سیگار کشیده‌ام و چهل و چهار بار از شکافی که با خراش‌دادن رنگ مات روی پنجره به‌اندازه دو و نیم سانت باز کرده‌ام تن نیم‌لخت دخترک را دید زده‌ام و بعد از هر فنجان قهوه، هر نخ سیگار و بلعیدن پیکر نورسیده‌اش حس کردم که لذتش را درک نکرده‌ام.

ادامه مطلب »

چاه ویل

یک دو سه … شمردم باجی، شمردم. بیست و چهار بار پای راستم و چرخوندم که برم آتیش و خاموش کنم. بیست‌ و چهار بار خون تو پای چپم جوشید و برگشتم. به‌خدا اگه می‌دونستم… قدمای آخر بود که کفترای اصغرپاپر یهو پریدن. از ترس اصغر خودمو انداختم پشت سطل زباله. از هول، زیرشلواریش و تا نصفه تنش کرده بود. مات واساد لب بوم…

ادامه مطلب »