درباره من:

روزنوشت

روزنوشت

داستان‌ها

داستان ها

روایت‌ها

روایت ها

شعرواره‌ها

شعرواره ها

نامه نگاری‌ها

نامه نگاری ها

یادداشت‌های یک تسهیلگر

یادداشت های یک تسهیلگر

دوره‌های تسهیلگری

دوره های تسهیلگری

پادکست‌ها

پادکست ها

آخرین نوشته‌ها

یادداشت‌های یک تسهیلگر

با هم تجربه کنیم

کودکی و نوجوانی من خیلی کم‌تلاطم گذشت. بخش زیادی از خاطراتم را بازی‌های توی کوچه، کارتون‌های دهه شصت و شیطنت‌های مدرسه اشغال کرده. جنگ هم بود. ک بار هم یادم هست یکی از برادرزاده‌هایم گم شد و من حقیقتا با درک و فهم یک نوجوان تصور می‌کردم دنیا جدی‌جدی به آخر رسیده…

روایت‌ها

اندر حکایت باج!

ما حتی زندگی‌ را به مرگ باج می‌دهیم. لحظه‌های سرشار از میل زندگی را به هراسِ ازدست‌دادن‌ها نابود می‌کنیم. به رنج مطلق باج می‌دهیم تا سراسر وجودمان را بگیرد بی‌آنکه به گذر از آن حتی به‌‌ذره‌ای تلاش کنیم.

یادداشت‌های یک تسهیلگر

خشم خود را به هنر تبدیل کنیم!

موضوع کلاژ خشم بود. باید ‌شخص، اتفاق یا مسئله‌ای «تومُخی» را یادمان می‌‌آوردیم که باعث خشم ما شده و بعد با کمک موادی که از دوروبرمان جمع کرده بودیم، از برگ و سنگ و پوست درخت و… با کمک رنگ و چسب و قیچی کلاژ می‌ساختیم.

یادداشت‌های یک تسهیلگر

قصه‌های مربایی؛ کوکوسبزی مشارکتی

وقتی می‌خواهم کاری را انجام دهم، ناخودآگاه در ذهنم این‌طور شکل گرفته که از صفر تا صد کار مال خودم است و هر مهارتی که لازم داشته باشد باید یاد بگیرم! حالا اگر از پس کار بربیایم که هیچ، ولی اگر در میانه راه رهایش کنم یا قیدش را بزنم، آن طعم گس روی دلم می‌ماند.

روایت‌ها

قجرنگاشت‌های قمرالکاتبین

از مسلمانی نصیب ما تسلیم گشته نه تسلیم به حقیقتی که دین از آن دم زند، بلْ تسلیم بی‌چون‌وچرا به هر لقمه مهیا و سهل‌الوصولی که در خوان گسترده‌اند. مسالمت با هرآنچه عقلِ منکوبِ همگان طلب کند و معاندت با هرچه عقل سلیم به تفتیش حکم کند. مرافقت با هرآنچه منفعت خویش در آن نهفته و مقابلت با هرچه خیر و فضیلت در آن خفته.

روایت‌ها

آشتی با کلمه

قهر نباید، نمی‌شود که طولانی بماند. کَبَره می‌بندد مثل زخم، سیاه و زشت می‌شود و دل آدم را به‌هم می‌زند. اما از آن‌طرف، مدام دلت می‌خواهد دست ببری برای کندنش، پاک‌کردنش از روی تن توگویی که وصله‌ای ناجور و ناساز باشد. اما زگیل گوشتی و چرکینی است دراصل که جداکردنش همراه خون‌ریزی است.

روایت‌ها

اندر حکایت باج!

ما حتی زندگی‌ را به مرگ باج می‌دهیم. لحظه‌های سرشار از میل زندگی را به هراسِ ازدست‌دادن‌ها نابود می‌کنیم. به رنج مطلق باج می‌دهیم تا سراسر وجودمان را بگیرد بی‌آنکه به گذر از آن حتی به‌‌ذره‌ای تلاش کنیم.

قجرنگاشت‌های قمرالکاتبین

از مسلمانی نصیب ما تسلیم گشته نه تسلیم به حقیقتی که دین از آن دم زند، بلْ تسلیم بی‌چون‌وچرا به هر لقمه مهیا و سهل‌الوصولی که در خوان گسترده‌اند. مسالمت با هرآنچه عقلِ منکوبِ همگان طلب کند و معاندت با هرچه عقل سلیم به تفتیش حکم کند. مرافقت با هرآنچه منفعت خویش در آن نهفته و مقابلت با هرچه خیر و فضیلت در آن خفته.

آشتی با کلمه

قهر نباید، نمی‌شود که طولانی بماند. کَبَره می‌بندد مثل زخم، سیاه و زشت می‌شود و دل آدم را به‌هم می‌زند. اما از آن‌طرف، مدام دلت می‌خواهد دست ببری برای کندنش، پاک‌کردنش از روی تن توگویی که وصله‌ای ناجور و ناساز باشد. اما زگیل گوشتی و چرکینی است دراصل که جداکردنش همراه خون‌ریزی است.

یادداشت‌های یک تسهلیگر

با هم تجربه کنیم

کودکی و نوجوانی من خیلی کم‌تلاطم گذشت. بخش زیادی از خاطراتم را بازی‌های توی کوچه، کارتون‌های دهه شصت و شیطنت‌های مدرسه اشغال کرده. جنگ هم بود. ک بار هم یادم هست یکی از برادرزاده‌هایم گم شد و من حقیقتا با درک و فهم یک نوجوان تصور می‌کردم دنیا جدی‌جدی به آخر رسیده…

خشم خود را به هنر تبدیل کنیم!

موضوع کلاژ خشم بود. باید ‌شخص، اتفاق یا مسئله‌ای «تومُخی» را یادمان می‌‌آوردیم که باعث خشم ما شده و بعد با کمک موادی که از دوروبرمان جمع کرده بودیم، از برگ و سنگ و پوست درخت و… با کمک رنگ و چسب و قیچی کلاژ می‌ساختیم.

قصه‌های مربایی؛ کوکوسبزی مشارکتی

وقتی می‌خواهم کاری را انجام دهم، ناخودآگاه در ذهنم این‌طور شکل گرفته که از صفر تا صد کار مال خودم است و هر مهارتی که لازم داشته باشد باید یاد بگیرم! حالا اگر از پس کار بربیایم که هیچ، ولی اگر در میانه راه رهایش کنم یا قیدش را بزنم، آن طعم گس روی دلم می‌ماند.