سایههای سرگردان
رشتههای نخ با صدای بتول غیب میشوند و برمیگردند توی میلههای پنجره. میلی در دستانش حس میکند که دراز شود و رشتهها را محکم نگه دارد و بپیچد دور گوشهایش تا جیغویغ بتول را نشنود. چه میشد بتول نمیآمد و او لای ورقهای بچگیاش جا میماند؟ همه خطهای کجمعوج و نیممحو را پاک میکرد و از نو مینوشت؟ قفل در را میشکست و میپرید توی کوچه، سنگ مرمر را از دست دخترها میگرفت و بازی میکرد؟…
آخرین دیدگاهها