دلگرفتگی
نقاش دچار بیماری نادری شد: دلگرفتگی! پزشکان و محققان دنیا درمان همه دردها را پیدا کرده بودند جز این یکی. هیچکدام از آدمهای باقیمانده روی
نقاش دچار بیماری نادری شد: دلگرفتگی! پزشکان و محققان دنیا درمان همه دردها را پیدا کرده بودند جز این یکی. هیچکدام از آدمهای باقیمانده روی
بزرگترین مغازه دونبش محله یک قصابی بود. درست در قلب محله، یعنی سهراه معروف. نیممیدانچهای که در تقاطع سه کوچه پهن و اصلی محله بود.
هر دو پایش را کرده بود توی یک لنگه کفش. آن هم کفش من. کفش سهفصل کوهپیماییام که بهاندازه کافی جا برای پاهای ظریف و
پنبه رو ندیدی مادر؟ نه هنوز… برنگشته… نمیدونم چی به سرش رفته. میخوای یه نگاه بنداز ببین شاید رفته تو گنجهای، گوشهموشهای… مادر بالکنتم دیدی؟ خرتوپرتی چیزی نداری؟ یه وخ دیدی قایم شده باشه… این آخری شیطنت زیاد میکنه… نه مادر چرا ناراحت بشم؟ گشتی دیگه… نبود… میگم یه وقت بچهها… نه هیچی…
گفتم: «تو این هوای گرم یه لیموناد خنک میچسبه.» مدتی در چشمهایم خیره ماند، گویی از خواب بیدارش کرده باشم. آخرین نخ سیگار را انداخت روی زمین و با پاشنه پهنِ کفشْ لهش کرد. دوباره نگاهم کرد و راه افتاد. من هم خاموش ماندم و قدمهایم را با او یکی کردم. به بوفه که رسیدیم، یکراست رفت جلو و یک بسته شکلات فوری را برداشت، بهآرامی بازش کرد و ریخت توی لیوان کاغذی و شیر آب جوش را باز کرد.
کل مسیرشونُ هر روز دنبال میکنم. جرز دیوار، تنه کابل برق، لبه کاشیهای لبپر، کنارههای زنگزده تخت، روی چینهای زبر پتوی خاکستری… گاهی به عمد خوردهنونای ریز یا چند تا دونه شکر رو زمین میپاشم و منتظر میمونم تا یکیشون از راه برسه و به بقیه خبر بده. چند دقیقهای نمیگذره که کارگرای تازهنفس از راه میرسن و بارگیری میکنن…
صدات زدم. مرتضی! مرتضی! ولی تو باز نشنیدی. نبودی باز. تنهایی وایسادم و زل زدم که همه رو آتیش زد! رفت تو زیرزمین و درست همونجا که مامان اعلامیههای بابا رو آتیش زده بود کاغذا و کتابا و جزوهها -حتی نامههای تو- رو ریزریز کرد و روش نفت پاشید. جیغ زدم و پریدم رو آتیش ولی خاموش نشد…
از صبح پانزده فنجان کوچک قهوه سیاه و تلخ نوشیدهام، سی و هفت نخ سیگار کشیدهام و چهل و چهار بار از شکافی که با خراشدادن رنگ مات روی پنجره بهاندازه دو و نیم سانت باز کردهام تن نیملخت دخترک را دید زدهام و بعد از هر فنجان قهوه، هر نخ سیگار و بلعیدن پیکر نورسیدهاش حس کردم که لذتش را درک نکردهام.
یک دو سه … شمردم باجی، شمردم. بیست و چهار بار پای راستم و چرخوندم که برم آتیش و خاموش کنم. بیست و چهار بار خون تو پای چپم جوشید و برگشتم. بهخدا اگه میدونستم… قدمای آخر بود که کفترای اصغرپاپر یهو پریدن. از ترس اصغر خودمو انداختم پشت سطل زباله. از هول، زیرشلواریش و تا نصفه تنش کرده بود. مات واساد لب بوم…
رشتههای نخ با صدای بتول غیب میشوند و برمیگردند توی میلههای پنجره. میلی در دستانش حس میکند که دراز شود و رشتهها را محکم نگه دارد و بپیچد دور گوشهایش تا جیغویغ بتول را نشنود. چه میشد بتول نمیآمد و او لای ورقهای بچگیاش جا میماند؟ همه خطهای کجمعوج و نیممحو را پاک میکرد و از نو مینوشت؟ قفل در را میشکست و میپرید توی کوچه، سنگ مرمر را از دست دخترها میگرفت و بازی میکرد؟…
انگار خاصیت چهلسالگی به بعد است که آدم شروع میکند به دوستداشتن بیشتر خودش. میفهمد پشت هیاهوی پرطمطراق جهان هیچ نیست. تازه دوزاریاش میافتد که آنقدرها وقت ندارد که درگیر فلسفههای التقاطی و مکاتب اجتهادی و معناهای امتزاجی شود. شاخهبهشاخه دست میبرد به هَرَسکردن، دوریجستن از میل به میوهچینی و نزدیکترشدن به تنه و ریشه. کمکم از شتاب زیستن کم میکند و کممصرفتر میشود. طبیعتتر میشود؛ نه اینکه اسیر شعارهای خوشآبورنگ روز شود در حفظ طبیعت… نه… اصلا خودش طبیعت میشود. راحت بگویم: طبیعت خودش را پیدا میکند.
زیورآلات و دستسازههای چوبی کرگدن *** بهترین انتخابها با طرحهای تک و تکرارنشدنی برای هدیهدادن*** رد کردن
آخرین دیدگاهها