تنها باید قدم گذاشت در مسیر، دیوانهوار، بیهراس از بیهودگی، در گذر از طوفان انکار، غُرّان و خروشان، همچون رودخانهای که هرگز سر تسلیم به سکون مرداب نخواهد داد.
پول عزیزم
همین حالا که شروع به نوشتن کردم چشمانم پر از اشک شد
بگذار خواسته تو را برای فردا بگذارم و الان از حال امروزم بگویم که تلخ بود و وقتی نامهات را خواندم حس کردم امین من هستی و میتوانم از تلخی و چالش سخت امروزم با تو حرف بزنم. برای همین تا نوشتم پول عزیزم، کیسههای اشک باز شد و فروریخت.
امروز پر از انکار بودم. همه اهالی درون شورش کرده بودند. حس میکردم به هر چیزی که فکر میکنم سرم باد میکند و پوستم آنقدر نازک میشود که همین حالا میترکد!
گاهی اینطور میشوم. گنجایش ذهنیام محدود و کوچک میشود و تحمل بهدوشکشیدن هیچ باری را ندارم.
تصورم این است هر بار که زبانم به کلامی بزرگتر و وسیعتر از خودم میچرخد، به این روز ميافتم. حالا که فکر میکنم میبینم طبیعی است که پوستم نازک شود و حس کنم از هر طرف با ریسمانی من را میکشند.
چون قرار است به اندازه کلامم بزرگ شوم ولی هنوز خودم را آماده نکردهام. برای همین است که در کنج عزلت و انفعال خویش کز میکنم و مچاله میشوم و از هر چیز و هر کسی که دعوتی برای گرفتن دستهایم و بلندکردنم از زمین کند دوری میکنم.
از همه چیز، از خودم و همه حرفهایم و همه قولهایی که بهخودم و دیگران دادهام بیزار میشوم و دلم میخواهد فقط همه چیز را فراموش کنم.
به همه چیز شک میکنم حتی مسیری را که درپیش گرفتهام از ریشه انکار میکنم. و این همان بخشی از وجه شخصیتم است که چند روزی است دارم با خود کلنجار میروم که نامی برایش پیدا کنم.
بهتر بگویم نامی را که قبلا برایش تعیین کرده بودم عوض کنم. و حالا میبینم که افسار امروزم را بهدست گرفته و دربرابر هر چیزی میگوید: «خب که چی؟ از کجا معلوم که این راه، این کار، این شیوه درست از آب دربیاید؟!»
هرچه بیشتر زندگی را درآغوش بکشی،
هرچه بیشتر وجودت را خرج کنی برای زیستن،
اضطراب پوچی عمیقتر میشود.
«…و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد…»
تا چند دقیقه پیش از خواندن نامهات غرق در همین حال بودم تا اینکه سری به حیاط خانه زدم. سردی هوا با آن بوی مستکننده باران تکانم داد.
چند لحظه ایستادم و هوا را نوشیدم به جان. و برگشتم. باری از من خالی شده بود هرچند اقرار میکنم نه همهاش. با این همه، خواندن نامه تو من را از سستی انفعال بیرون آورد و برآن شدم همان موقع پاسخت را بنویسم.
الان فقط این را میدانم که هیچ بهانهای نیست. تنها باید قدم گذاشت در مسیر، دیوانهوار، بیهراس از بیهودگی، در گذر از طوفان انکار، غُرّان و خروشان، همچون رودخانهای که هرگز سر تسلیم به سکون مرداب نخواهد داد.
با خودم گفتم بگذار
پوچی، تنهایی، جبر ناخواسته نادانی
و تمامیت مرگ
در وجودت بکشد فریاد
من دلم میخواهد که بهسان کودک
بازی خویش کنم، آزاد
«…کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور…».
باقی بقایت
حمیرا
آخرین دیدگاهها