کودکی و نوجوانی من خیلی کمتلاطم گذشت. بخش زیادی از خاطراتم را بازیهای توی کوچه، کارتونهای دهه شصت و شیطنتهای مدرسه اشغال کرده. جنگ هم بود. بحرانهای کمرنگ خانوادگی هم بود. مثلا برای من که تهتغاری خانوادهای شلوغ بودم، دعواهای خواهربرادری یا زنوشوهری بین خواهر یا برادرهای بزرگ با همسرانشان فاجعه محسوب میشد. یک بار هم یادم هست یکی از برادرزادههایم گم شد و من حقیقتا با درک و فهم یک نوجوان تصور میکردم دنیا جدیجدی به آخر رسیده و اگر بچه پیدایش نشود خانواده ما نابود میشود!
گذشت زمان گره همه این بحرانهای کوچک اما در نظر من پیچیده را باز کرد.
یاد گرفتم هر سختی میگذرد.
همانطور که هاچ با کمک همه رفقایش به وصال مادر رسید و درست که در هر قسمت سندباد از غولها و دیبها و مارهای سمی وحشت میکردم، اما یک چیزی ته دلم امید میداد که آخرش همه چیز به سرانجام خوش میرسد و سندباد پیروز میشود…
دوره دانشجویی کوهنوردی را شروع کردم. کوه با آن همه درسهای سخت و بیچونوچرا شد یکی از بهترین معلمهای زندگیام.
پایداری را از او یاد گرفتم.
خلاصه کنم؛ از الاکلنگهای فراوان زمینخوردن و بلندشدن، زنجیره رنجهای کوچک و بزرگ و مجموعه اتفاقهای زندگی درسهای زیادی گرفتم و هنوز حس میکنم اول راهم.
شباهتهای زیاد با همنسلانم، این دید را به من میدهد که نسل من کموبیش مثل علف خودرو بزرگ شد.
نه آموزش و پرورش درستودرمانی داشتیم نه والدین رشدیافتهای و نه بستر اجتماعی سالم.
حالا نگاه میکنم بعضی از این درسهایی که من به هزینه دوسه دهه آزمون و خطا گرفتهام، امری بدیهی و پیشفرض دهه هفتادیها و هشتادیهاست.
دردناک است نه؟ بخشی از این فرایند طبیعی است و به تکوین بیننسلی و آگاهی زمانه مربوط است.
گذشته را هم نمیشود با معیارهای الان غربال کرد. و تازه حنای ننهمنغریبمبازیهای نسلسوخته بودن و… هم دیگر رنگی ندارد. از دهه سی و چهل پای نقونوق هر کسی بنشینی میگوید ما نسل سوخته بودیم و الوبل…
الان چه باید کرد؟
این سوال از آن آشرشتههای پرحبوبات ناپز و پررشتهایست که نه بهاین راحتی هضم میشود و نه دلدردش با هیچ عرقیجات و گرمیجاتی درمان.
امید به آزادی و آبادی و تغییرات بنیادین فرهنگی و اجتماعی که تقریبا میل به صفر پیدا کرده. نهفقط در جغرافیای تهدیدآمیز خودمان، که اساسا در زمانه افول تمدن، ظاهرا آسمان همهجا درحال کدرشدن است.
اما من هنوز به قدرت زندگی، به نسلهای تازه ایمان دارم. هیچ امیدی ندارم به روزی که بشر به شعوری فراتر از غریزه و جنگ و بیخردی برسد ولی باور دارم هرچه لشکرکشی سپاه تباهی بیمهاباتر و بیشرمانهتر میشود، انگیزه مومنان به زندگی قویتر.
حالا حلاوت همه بازیها و تجربههایم در برق چشمانم پیداست وقتی کنار دهه هشتادیها و نودیها زندگی را یک بار دیگر نو میکنم برای بازیهای تازهتر و تجربههای زیباتر.
آخرین دیدگاهها