مودیلیانی نقاش در نامهای به اسکار گیلیا نوشته: «دوست عزیزم! من مینویسم تا خودم را بر تو نمایان سازم و خودم را نیز به خودم ثابت کنم. من قربانی نیروی عظیمی هستم که میخروشد و سپس متلاشی میشود… امروز یک بورژوا به من گفت – به من توهین کرد – که خودم یا حداقل مغزم بسیار تنبل است. این برای من خوب بود. خوب است این گونه اخطارها را هر صبح به هنگام برخاستن بشنوم:اما ایشان نه میتوانند ما را بفهمند و نه زندگی را…»
همزادپنداری عجیبی با این نوشته دارم. مودیلیانی را نمیشناسم و نمیدانم چه اشتراکات دیگری داریم اما با همین جمله مشتاق شدم کارهای نقاشیاش را هم دنبال کنم و چهبسا الهام هم گرفتم از او.
تنبلی،کاهلی، کندی، بیارادگی و صفاتی از این دست را من هم به خودم بارها گفتهام و گاهی دیگران لابهلای زرورق یا خاروعلف تیغدار به من میگویند. درواقع هر روز صبح موقع بیداری مغزم این را به من اخطار میدهد. چون هر روز بهسختی بیدار میشوم و میپذیرم که دوره خواب و رویا تمام شده و اکنون باید برای زندگی در روزی دیگر خودم را مهیا کنم.
هر شب که میخوابم زنجیر غمها، شادیها، حسرتها، خوشیها، نومیدیها و خیالها از پاهایم باز میشوند و فرو میروند در چاله تاریکی که درون آن، بازتاب حلقههای زنجیر در رویاها و کابوسها به شکلها و قصهها و ادراکات پیچواپیچ درمیآیند. و صبح فردا همه چیز مغشوش و آشفته است. تو گویی ققنوس ذهن شب تا صبح در آتش میسوزد و صبح این تویی که از آشیانه پر از خاکستر برآیی و روز دیگری را بسازی و لکههای تازهای را برجای بگذاری.
شاید برای همین است که هر روز صبح برای برخاستن مقاومت میکنم. شاید برای این است که پس از دوره شبانه رویاها و کابوسهای جداکننده از زنجیرهای دربندکشنده، هوشیار میشوم به اینکه زنجیرها دوباره به پایم بسته میشوند. هوشیاری به اینکه باید بلند شوم و مثل عموزنجیرباف، در طول روز زنجیر زندگی را دست بگیرم و ببافم و شب که میرسد، آن را پشت کوه بیندازم. هر روز بافتی تازه، با تاروپودی تازه از رشتههای دلخواه و ناخواسته.
رنج بزرگی است که بدانی هرآنچه بافتهای، زشت یا زیبا، به ناپایداری لکههای خاکستریاند و تو سیزیفوار محکومی به این بازی پر رازورمزی که هرچه بیشتر بهدنبال حقیقتش میگردی، گنگتر و مبهوتتر میمانی.
هر روز صبح با این آگاهی بیدار میشوم که جامه رنجور زیستن را بهتن کنم و برخیزم تا پایان موقتی دیگری در شب سفر کنم.
چگونه میتوان از رنج این آگاهی رسوخکننده تا مغز استخوانِ درد رها شد؟ چگونه میتوان دست کشید از شناسایی راز گل سرخ و در مستی و افسون خود گل شناور ماند؟
آخرین دیدگاهها