اونجوری نیگام نکن شیخباجی! طاقت ندارم به علی. همین که رفتم تو بیمارستان دیدمش بسّمه. چاه ویل تو چشاش بود. سوختم باجی سوختم. آره دخترت بود. میدونم… خودت کم حرص خوردی ازش؟ کاش مثل خودت… اصلاً مال تو نبود. شایدم از تخموترکه شوهرت بود که از یه زن خراب پسانداخته بود. دلت نیومد نه؟ میدونم. منِ یتیمغوره رو هم همینجوری زیر پروبالت جا دادی. تو نبودی حاج نقوی کجا توله دو تا مافنگی مرده رو میذاشت تو مسجد بخوابه؟مثل بچه خودت نماز و قرآن یادم دادی و آدمم کردی. حالا ببین از این سوسکم بیچارهترم. ببینش چطور ورافتاده و شکمش بیرنگورو شده؟ دسوپاهای خارخاریشو انقدر تو هوا میچرخونه تا جونش درآد. شاخکاشو ببین هی عقب جلو میکنه: یک دو سه … شمردم باجی، شمردم. بیست و چهار بار پای راستم و چرخوندم که برم آتیش و خاموش کنم. بیست و چهار بار خون تو پای چپم جوشید و برگشتم. بهخدا اگه میدونستم… قدمای آخر بود که کفترای اصغرپاپر یهو پریدن. از ترس اصغر خودمو انداختم پشت سطل زباله. از هول، زیرشلواریش و تا نصفه تنش کرده بود. مات واساد لب بوم. پشموپیل سینهاش از عرق چسبیده بود به تنش. لابد بازم یکی دیگه رو آورده بود خونه. سرِ نذری آخر، اگه نرسیده بودم فخریتو از راه بهدر کرده بود. رفته بود کاسه آش و پس بگیره، قرمساق دم در باهاش لاسخشکه میزد… حالا واسه من دودستی میزد تو سرش و یاحسین یاحسین میکرد. ای حسین به کمرت بزنه بیغیرت پفیوز که محرم و صفرم حالیت نیس… نه شیخ باجی. اینا لایق فحشن. بذار بگم و خالی شم یه ذره. آخه تو که نبودی ببینی فخری چه گلی به سرت زد. صد بار بهش گفتم این دوستای قرتی تو ول کن. گفتم خونه شیخ باجی حرمت داره، بهم خندید. گفتم حاجی بیاد تفسیر بگه، نذاشت. گفتم شیخ باجی دلش به همین روضهها خوش بود، گفت این املبازیا مال اون بود نه من! امل بازی باجی! میبینی؟ تف به اون خرابشدهای که جای درسدادن به دخترای مردم دین و ایمونشون و میگیرن. چرا گذاشتی بره؟
بعدِ تو ورداشت دخترای پاپتی رو آورد تو خونه. محله رو به گند کشید. دیگه روم نمیشد تو روی ملت نیگا کنم. هرکی میومد مسجد نماز بخونه چشمش که به من میوفتاد اخم میکرد. حق داشتن خب. فخری مثل خواهرم بود. ناموسم بود. یادته گفتی اگه بزرگتر ازت نبود میدادمش بهت؟ گفتی کی از تو بهتر؟ خیالم راحت بود دخترم با تو عاقبتبهخیر میشه. گفتم باجی دلت خوشه؟ این ملیحه خله هم راضی نمیشه زن من بشه. چه برسه به فخری که خانوم دکتریه واسه خودش. هی میگفتی کی میشه تو لباس عروس ببینیش… پس چرا نبودی بیمارستان؟ سرتاپای تنش سفید سفید بود لای باندپیچی. انگار کفنشو تیکه تیکه دورش بسته بودن. گوشت صورتش عین لاستیک آب شده بود و مچاله. موهای سیاه و صافش کز شده بود و پوست قرمز سرش پیدا بود… ولی چشاش… مار غاشیه از تو چشاش باهام حرف میزد. انگاری با چشاش میگفت:«میدونم کار تو بود داود.» زبیده نشسته بود کنار تخت و تسبیح میچرخوند. دعا میخوند و هی فوت میکرد به چهارطرف. فخری لب جنبوند چیزی بگه ولی صداش درنمیومد. تکون نخوردم. سم نگاه مارا فلجم کرده بود انگار. چاه ویل بسته نمیشد. زبیده گفت: «یکریز صدات میکنه. میگه داود تشنهمه. آب بیار داداشی»…
داداشی که صدام میکرد همیشه دلم غنج میزد. یواشکی پشت بوته گلمحمدی ته حیاط قایم میشدم که بیشتر صدام بزنه. چشامو میبستم و دست دراز میکردم به گلا. اگه میخورد به گلبرگا ینی تا آخر عمرم داداشی میموندم براش ولی وقتی تیغ میرفت تو دستم گریه میکردم. زار میزدم تا میومد گوشم و میکشید و میگفت: «بچه مگه صدات نکردم؟ یادت نره خواستی بری بازارچه به منم بگو.» تو هم سرتو از تشت لباس بلند میکردی و میگفتی: «آره مادر، بچهام دلش میخواد بیرق آقا ابالفضل و از نزدیک ببینه.» میگفتم اینجوری بیای، آقا صفی منم راه نمیده. ندیدی همیشه میگه «بیوضو، بینماز، بیحجاب نیاین تو حجره»؟ باید چادر سر کنی. تازه دوچرخهتم باید بیاری من سوار شم.
دلم میگیره باجی. میدیدی چادر چه بهش میومد؟ یه جوری سرش میکرد که یه تار مو هم بیرون نمیزد. صورتش لوزی میشد. صداش میزدم لوزی! بدو بریم دیر شد. تو غشغش میخندیدی و اون حرص میخورد. چادر و باز میکرد و مینداخت تو حوض. گلای ریز چادر عین ماهی سر میخوردن تو آب.تو داد میزدی و من بهش میگفتم:اگه بردمت اگه بردمت…. دعوا میکردیم و تو آشتیمون میدادی…
وقتی مردا درو شکستن و رفتن تو حیاط، فخری الو گرفته بود و خودش و انداخت تو حوض خالی. تقصیر من بود باجی. از وقتی همخونه آورد همه خنزرپنزرامو از زیرطاقی جمع کردم و آوردم تو لونه خودم. آب حوضم دیگه عوض نکردم تا گندید و خشک شد…
امانمو بریده باجی. تا چشم روم هم میذارم میاد سراغم. وسط بیابون با کفن بریده بریده که بهش آویزونه میوفته دنبالم. داد میزنه «داود شمری تو. آب و چرا بستی؟»… باجی تو یه چیزی بهش بگو. سه روزه نخوابیدم. بهخدا، به پهلوی فاطمه زهرا نمیخواستم طوریش بشه. رفته بودم دوچرخه رو از حیاط بردارم. گفت داود چرا نمیای یخمکا رو ببری؟ تو فریزر دیگه جا نداریم. گفتم بده رفیقات بخورن خنک شن. شاید لباس بیشتر بپوشن. سرم پایین بود. میترسیدم یکی از دخترا با لباس لختی بیاد تو حیاط. فخری عصبانی شد. «ببین تا حالا هیچی بهت نگفتم به خاطر اون خدابیامرز. جای داداش کوچیکه منی، برام عزیزی ولی این امربهمعروفبازیا رو برو جای دیگه ادا کن. مدل زندگی هرکس به خودش ربط داره. بفهم اینو بچه!»
داغ کردم باجی. زبونمو گاز گرفتم و هیچی نگفتم. تا اذان مغرب سه بار مسجد و شبستان و جارو کردم و جعبههای مهر و قرآن و تمیز کردم و از نو چیدم. سیدمصطفی که اومد اذان بگه گفتم سید امشب و خودت مکبر شو. پرسید صدات چرا گرفته؟ گفتم طوری نیس. گلوم درد میکنه. گلوم میسوزه هنوز باجی. داغی که فخری گذاشت داره خفهم میکنه. داشتم میترکیدم. راه افتادم سمت امامزاده. شمع تموم شده بود. دوقلوهای مشاکبر جلومو گرفتن. «داود دوچرخهات کو؟ چرا دیگه یخمک نمیفروشی؟» جواب ندادم. رد شدم. سبد دوچرخه رو کنده بودم انداخته بودم تو زبالدونی. همه وسایل یخمکسازی و ریخته بودم تو یه کیسه زباله سیاه و پرت کرده بودم رو بوم مسجد. دیگه دل و دماغ تمیزکردن پشت بوم مسجدو نداشتم. حوصله فحش دادن به کفترای اصغرم نداشتم. از امامزاده برگشتم. اصغر سر سهراه جلومو گرفت. گفت: «چطوری داودی؟ نبینم تو لک باشی؟» گفتم ولم کن برو کنار. نفسش بوی نجسی میداد. درافتادن باهاش فایدهای نداشت. حرف تو گوشش نمیرفت. «کجا با این عجله؟ نکنه میری خوار خوشگلهتو ارشاد کنی؟» داد کشیدم سرش: «خجالت بکش بیغیرت! خودت ناموس نداری برو پی عرقخوریت با بقیه کاریت نباشه». «باشه آقای برادر! من میرم پی الواتی
خودم ولی توام بهتره بری کنج مسجد گریه کنی. چون خواهرفخریت با اون رفقای جونیش تیپ زده بودن رفتن ددر!»…
آی فخری، فخری چیکار کردی با من آخه؟ سرمو به کجا باید میزدم آخه شیخ باجی؟ درد رفتن تو کم بود، باید جور بیعقلی دخترتم میکشیدم؟… همونجا نشستم کنار جوب. نمیدونم کی خوابم برد. از صدای جیرجیر موش بیدار شدم. آسمون مث قیر سیاه بود و نور ستارهها چشم آدمو درمیاورد. میگفتی وقت نماز شب ساعت عزیز خداست. تو این ساعت فخری کجا میپلکید؟ تو بغل کی بود؟ گُر گرفته بودم از فکر و خیال. خواستم ادبش کنم. از تو مسجد پیت نفت و برداشتم. دنبال کبریت میگشتم که چادرنماز تو رو دیدم. شبا زیر سرم میذاشتم که بیای تو خوابم. ولی هرچی آیهالکرسی میخوندم خواب نمیدیدم. توام پشت کرده بودی بهم.قهرم گرفته بود ازت. مغزم داغ شده بود باجی. چنگ زدم و مچالهش کردم تو پیت نفت. در حیاط قفل بود. گفتم هنوز برنگشته. بهخدا نمیدونستم. کلید و انداختم رفتم تو. چادرتو کبریت کشیدم و انداختم تو اتاق. سوختم باجی…. انگار کبریت و به خودم کشیدم… حرمت خونهت شیکسته بود شیخ باجی. خونه شیطان شده بود. باید میسوخت تا فخری بفهمه چیبه روز خودش و من آورده. گفتم صبح که برگرده از خونه هیچی نمونده. نفهمیدم. به مرتضی ندونستم برگشته و تنها تو خونه خوابیده. بیست و چهار بار برگشتم خاموش کنم. نتونستم. معصیت کردم شیخ باجی. فخری خواهرم بود. ناموسم بود. ترسیدم. دیگه بیمارستان نرفتم. آخه… آخه از چاه ویل خوف داشتم…
به همه گفتم میرم شهرستون خونه عمهم. گفتم طاقت ندارم بمونم. کلید مسجد و دادم دست حاجی و شب قایمکی از سوراخ پشت دیوار خزیدم تو پستو. الان یه هفتهاست چپیدم این تو. دیگه گشنگی و تشنگی هم نمیفهمم.هرچی سوسک میبینم اِمشی میزنم بعد میشینم جوندادنشو تماشا میکنم. خودم چرا جون نمیدم آخه؟امشی با نفسم قاطی میشه… باجی نمردم و فهمیدم مستی چیه. مستی که فقط با عرق نمیاد… باجی ضامنم شو سر پل صراط. بهخدا دست خودم نیست… سردمه… دور و برم پر شده از جنازه. پتو رو مثل قنداق پیچیدم دور خودم. عمه میگفت « خلاف طفلای دیگه که دستوپا میزدن قنداق و باز کنن، تو همچی آروم میگرفتی با قنداق که وقتی بازش میکردیم دنیا رو سرت میذاشتی»…
باجی لالایی برام میخونی؟ چرا تو ننهام نشدی؟ میخوام بخوابم. نمیذاره لامصب فخری. جیغ میکشه تو گوشم…
شیخ باجی بیا بشین قرآن بخون بالاسرم. تب دارم. بخون آروم شم. بگو کفن و مثل قنداق بپیچن دورم… بهخدا من شمر نیستم. بهش بگو صدام بزنه داداشی. بگو گلمحمدیای سرخ و سفید پرپر کنه رو سرم. شیخباجی بخون. الرحمن بخون…
آخرین دیدگاهها