همه پنجرهها باز بود و باد پردهها رو به شیشهها میکوبید و شیهه میکشید. سر میخوردم لای چینهای پرده و سیلیهاش به صورتم میخورد و درد نداشت. تنهایی کلی چرخیدم و رقصیدم. انگار تا حالا توی این خونه نبودم. تازه داشتم با درودیوارش حرف میزدم که پری از در اومد تو. مقنعه اتوکشیده خطدارشُ از موهای وزوزی چسبیده به کف سرش کند و پرت کرد یه گوشه. خِرخِر میکرد. از توی چشمها و صورتش خون میزد بیرون. کمدها و کشوها و بقچههای سفتگرهخورده و جعبههای کارتنی پوسیده و صندوقچه زنگزده رو باز کرد و هرچی داشتند خالی کرد کف اتاق. یه چیزی تو خرناسها و پنجهکشیدناش به کاغذها و کتابها میلولید. هیچ وقت اینطور ندیده بودمش. پری هرچی کاغذ و کتاب و جزوه از قدیم نگه داشته بودم از سوراخسنبههایی که حتی تو کشف تازهم از خونه ندیده بودم کشید بیرون و ریخت تو یه کیسه بزرگ زباله. همه چیو برداشت، حتی نامههای تو. همه نامههایی که برات نوشته بودم.
باد کاغذهای کاهی رو از لای دستای پری درمیآورد و توی اتاق میرقصوند. اندازه کاغذ کوچیک میشدم و نازک. پرپروک و پوسیده. همراه همه کلمهها، اشکها و انبوه مرتضی جانمها و مرتضی عزیزمهای روی پوستم تاب میخوردیم و روی زمین پخش میشدیم. غلت میخوردم روی کلمههای سیساله، روی همه لحظههایی که در نبود تو برای تو نوشته شده بودن. روی پوست کاغذیام اولین نامهای رو که بعد از رفتنت نوشته بودم میخوندم و میخندیدم. سرد و رسمی، درست مثل خودم؛ روز اولی که پری و عزت آوردنت تو زیرزمین خونه. یادته؟ حتی نگاهت هم نکردم. ترسیده بودم و ندیدم تو اصلا منو نگاه کردی یا نه. ولی بعدا پری گفت یک عالمه سؤال درباره من از عزت پرسیده بودی. پری دست منو گرفت و برد سفر. تو موندی با عزت که مثلا آبها از آسیاب بیوفته.
وقتی برگشتیم، بچهها جاتو عوض کرده بودن ولی وقتی رفتم زیرمین، دیدم جابهجا یادگاری برام گذاشته بودی و زیر دیوارنوشتههای من با گچ جواب نوشته بودی. عادت کرده بودم به خوندن جوابهای تو و بعد شعرهای خودم و دوباره جوابهای تو. هر دفعه که میومدی این بازی تکرار میشد و من هزار بار شعرهای خودمو و جوابهای تو رو پشت هم دوره میکردم. دو سال هم خودت هم منُ جز دادی تا یه کلمه از دهنت دراومد. و من نه هول شدم نه سرخ و سفید. صاف تو اون دو تا چشم قهوهای سیر نگاه کردم و گفتم: پدر و مادرم مردهن؛ من فقط پری و عزتُ دارم.
تکون نخوردی. انگار انتظار نازکردن هم نداشتی. لابد تأثیر همون بندتنبانیهای دیوار دودگرفته بود. لبخندت همه دنیا بود. برام از مونتسکیو گفتی…خویشاوندی تنها وابستگی های خونی نیست، رشته پیوندهای عقل و احساس…. که حرفتو قطع کردم و سرخوسفید شدم: میخوای خویشاوندم بشی؟ بلند خندیدی و این بار کبود شدم. واسه همین بود که همیشه صدام میزدی رنگینک؟
صدات زدم. مرتضی! مرتضی! ولی تو باز نشنیدی. نبودی باز. تنهایی وایسادم و زل زدم که همه رو آتیش زد! رفت تو زیرزمین و درست همونجا که مامان اعلامیههای بابا رو آتیش زده بود کاغذا و کتابا و جزوهها -حتی نامههای تو- رو ریزریز کرد و روش نفت پاشید. جیغ زدم و پریدم رو آتیش ولی خاموش نشد. اشک امون نمیداد به پری. عزت هراسون از حیاط اومد و پری رو بغل گرفت. پری زار گریه کرد و به مویه افتاد:
«میترسم عزی. بهخدا دست خودم نیست. از آخرین بار که رفت سر خاک برنگشته. همه جا رو گشتم. مدرسه هم نیومد این چند روز. هرجا که بگی سر زدم. حتی پزشکی قانونی. صبحی به دلم افتاد برم بهشت زهرا. واویلایی بود قطعه ۴۱. زن و مرد افتاده بودن تو خاک و خل جلوی چنگک لودر. قیامت بود. مأمورا باتومبهدست از هر طرف ریختند رو سر ملت. هر چی چشم چرخوندم ندیدمش. پیداش نکردم عزت. ولی یقین دارم همونجاست و داره دنبال استخونای مرتضی میگرده. میترسم با مأمورا درافتاده باشه گرفته باشندش. بیان پیدا کنن اینا رو حسابش پاکه. کم بدبختی نداریم که. میگی چیکار کنم؟»
عزت بغ کرده بود و صداش درنمیود. زل زده بود به آتیش. داشت میسوخت. همهمون سوختیم و تو… تو بازم تکون نخوردی. ساکت دراز کشیدی اون تو و دم نزدی. سی سال سر هر برج که حقوق گرفتم ذخیره سفارش سنگ قبرتو گذاشتم کنار. هر بار دادم سقف روی سرت رو از نو ساختن و هر بار بعد که اومدم پیشت آوارش کرده بودند. سی سال دور خونهتو آب و جارو کردم و گلاب پاشیدم. ترکهای ریز و درشت سنگای شکسته رو با گلبرگ داودی و میخک پر کردم. لگد خوردم و فحش شنیدم و به روی خودم نیاوردم. نوشتم برات. هر روز و هر هفته و ماه و … سی سال. خیلی حرفه مرتضی. نگی منت میذارم ولی آخه تو چی لامصب؟! شمردی چند بار اخم کردم و زیر لب لیچار بارت کردم؟ شمردی چند بار خوابم برد و از عوعوی سگای ولگرد پریدم و فرار کردم؟… تنها کاری که کردی این بود: از زیر خاک بهم خندیدی و گفتی: آروم باش رنگینکم…
از وقتی شنیدم میخوان قطعه اعدامیا رو تخریب کنن طاقت نیاوردم. خیلی وقت بود بهش فکر میکردم ولی الان وقتش شده بود. یه قبر خالی پای بید خشکشده نشون کرده بودم. پری هنوز نمیدونه آخرین قرص سیانور پیش من مونده بود. با خودم داشتمش عین سی سال. روز و شب. هرچی پسانداز داشتم دادم به علی گوری که روم خاک بپاشه.
حالا هر دو آوارهایم. استخونای تو پوسیده و گوشت من تازه خودشو وا داده به کرما و مورچههای درشت سیاه و قرمز. هر وقت اینا مشغول میشن، من پا میشم راه میوفتم تو شهر و یه راست میرم خونه. توی اتاق چرخ میزنم و میرقصم. از ایوون میپرم تو حیاط و از لای پنجره سر میکشم توی زیرزمین و بعد برمیگردم همینجا تا ببینم تو تکون میخوری یا نه. حالا دیگه وقتشه تو بیای دنبالم. خیلی ازت دور نیستم مرتضی. بندتنبونیها رو جابهجا روی سنگای شکسته نوشته بودم. سنگا رو کندن و صاف کردن ولی اگه تو مرتضای منی پیدام میکنی. آخرای همین قطعهاس. پای اون بید مجنون خشکشده که همیشه آبش میدادم.
آخرین دیدگاهها