مادرش فرستاده بود دنبالم و خواهش کرده بود برای تزریق آمپولی به خانهشان بروم. با اکراه رفتم و از بوی درماندگی و یأس آمیخته با فلاکت آویزان از در و دیوار اتاق جا خوردم. یادم افتاد در بازیهای مداوم توی کوچه جایش همیشه میان ما دخترکان شاد و پرسروصدا خالی بود. تصویری که تا آن روز در ذهنم داشتم دختر خشکهمذهب افسردهای بود که از همه کنارهگیری میکرد. از مادر پیر بداخمش که با غرولند زیر و نامفهوم و آن خال درشت گوشتی و مودار روی دماغش بازیهای سرخوشانه ما را زهرمار میکرد بدم میآمد.
آمپولی که درد استخوان زن را تسکین داد مایه عطوفت و همدردی با دختر شد. چند کلامی با او حرف زدم و تنهاییاش به دلم خنج کشید. از او خواستم هروقت کاری داشت یا حوصلهاش سر رفت بیاید خانه ما. هیچ وقت نیامد یا چیزی نخواست. ولی سالها بعد که از کوچه پرخاطره کودکیام دور مانده بودم از او نوشتم، از نو خلقش کردم و تنهایی و جنون ناخواستهاش را به روایتی آزاد درآوردم.
او شد بهانه من برای ازسرگرفتن رویای نوشتن، بیآنکه خود بداند. هزاران کیلومتر فاصله داشتیم. او هر روز در دنیای مجهول پر از سوالهای بیجوابش گمتر میشد و من او را در مرکز جهان داستانهایم نشانده بودم و خاطرات و تصاویر آدمهای عجیب کودکی را در گردونه خیال میچرخاندم.
گردونه به حال خویش رها شد و خیال من در چرخش دنیای دیگری غرق شد و بهگل نشست. مادرش مرد و دخترْ ملکه قلمرو بیرعیتش شد. حال هر دو در مرکز دنیاهای جداگانهای در فاصله صد متری از هم هستیم. گاه از کنار هم عبور میکنیم به سلامی و احوالپرسی کوتاه و سردستی از سوی من، بیپاسخ، همراه با لبخندی بیمایه و گذرا.
نه او هرگز نخواهد دانست…
آخرین دیدگاهها