داشتم با تلفن حرف میزدم که یک آن چشمم به این همسایه جدید افتاد که یک ساعت پیش نبود و حالا ایستاده بود جلوی چشم من، در دیدرس پنجره اتاقم و قاق و وقیح به حریم خلوت من دست یازیده.
قبول که سالهاست عادت کردهام به سربرآوردن و قدکشیدن همسایههای دور که تکهتکه آسمان را از من گرفتهاند و جز خطوط مربع و مستطیل زشت در پسزمینه پشتبامهای پر از آهنپاره قراضه کولرها و دودکشهای همسایگان نزدیک چیزی نمیبینم… اما با این ایفلچه پرمدعا که مثل لوبیای سحرآمیز قد کشیده و بالاتر از همه خطخطیهای اطراف به من دهنکجی میکند چه کنم؟
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود: خداروشکر که داریم از این خانه میرویم. وگرنه این حضور دراز دفعتی آنهم درست جلوی چشمانم اسباب دردسر میشد!
هر روز که پشت میز مینشستم تا ساعتی درگیر مواجهه با تهاجم آشکارش به حریم شخصی خود میشدم، بعد تلاش میکردم بودنش و خیرگی ایستایش را نادیده بگیرم و نمیشد و باز چشم توی چشمش میشدم و اگر شب بود محو چشمکهای منظم بیوقفهاش و روزها لابهلای جزئیات فلزیاش بالاوپایین میشدم… بعد خیالم از لای حلقههای میانیاش صعود میکرد و قصهها میساخت و زندگیها میکرد و بعد بهیکباره فرو میریخت و عریانی تجاوزش دوباره به چشم میآمد و دوباره غریبه میشدیم، با نگاهمان دعوا میکردیم و من پرده اتاق را میکشیدم و او همچنان ایستاده بود و از لای منافذ پرده پوزخند میزد… واریس نمیگیرند این برجها؟ خسته نمیشوند از این حجم طفیلی بودن؟ از این هجومهای دفعتی به حریم آدمها و فتح قلههای استیلای قلابی؟ تا کجا، تا چه عمقی از هزارتوی جان تودهای که بر آن چیرگی یافتهاند رسوخ میکنند؟ .
آخرین دیدگاهها