از پسش بربیا بهمعنای حلکردن نیست بلکه در وضعیتی که یافتن راهحل نهایی ناممکن است بهترینکاری را که میتوانید انجام دهید. انتقادی بودن بهاین معناست که پیوسته درباره هرکاری که انجام میدهید سؤال کنید؛ چه کسی هستید، این کار چه پیامدهایی برای خودتان و دیگران دارد.
شونا بتانی
در فروشگاه بودم و پیامکی را میخواندم که خبر از کمشدن پول حسابم میداد. موشک کاغذی سهگوش، بالای صفحه گوشی، نشان میداد پیام جدیدی در تلگرام دارم. آرام سُراندمش پایین، بدون اینکه پیام باز شود، و خواندم:
«حمیرا جان، سلام. این تصویر چقدر میتواند واقعی باشد؟»
صندوقدار نگاهی به من کرد که زمان را روی صفحه گوشیام گم کرده بودم. گوشی را گذاشتم در جیبم و خریدهایم را در کیسه جمع کردم. چه تصویری بود که من باید واقعی یا جعلی یا خیالی بودنش را تشخیص میدادم؟
در این وقتها نیمکره فانتزیساز راست همیشه پیشتاز است و ذهنم را کشاند سمت فیلمهای جنایی و بعد داستانهای خندهدار یا جدی که در رویاها بازیگر آنها هستم.
بعد از پاکسازی همه خریدها از هر نوع ویروس و باکتری و جابهجاکردنشان در آشپزخانه دیدم بهاندازه کافی خیالبافی کردهام و حالا وقتش رسیده که ببینم چه چیز را باید محک بزنم. تصویر این بود:
نمیدانستم چه پاسخی باید بدهم. واژه تسهیلگری هم تسکیندهنده بود، چون خبری از آموزشدادن در آن نیست، و هم هولانگیز: گیرافتادن در همان دامچاله همیشگی: «اگر نتوانم چه؟ از پسش برمیآیم؟»
از طرف دیگر، پرسش تازهای داشت شکل میگرفت: «چرا من؟» پاسخهای احتمالی دو وجهی بودند؛ یا از سر فخر و بالندگی کودکی که خیال میکند شعر قشنگی را خوانده و درنظر آمده، یا از سر تلخی که شاگردی ناآرام یا درسنخوان حس میکند وقتی که معلم با هدف تربیت و اصلاح او را در جایگاه نمایندگی کلاس قرار داده است. این پرسش باز هم من را در میانه الاکلنگی از خودبزرگبینی و خودکوچکپنداری جا داد که روی زانوی دومی طفلی طفیلی هم نشسته بود و بلندکردن این دو را از زمین برای آن دیگری سخت مینمود.
پرسش «چرا من؟» دهان چاه عمیقی را باز کرد که هرچند یکبار در آن فرو میافتادم:
رابطه من با دنیای ترجمه
من در رشته زیستشناسی سلولی-مولکولی با گرایش میکروبیولوژی در دانشگاه الزهرا درس خواندم. اولین متنهایی که ترجمه کردم مقالههای علمی رشته خودم بود که برای گرفتن نمره تحقیق انجام میدادم. یادم هست برای ارائه یک سمینار در آخرین روز آخرین ترم، در کلاس تکامل زیستی، حدود ۲۰ مقاله را خوانده و یادداشت برداشته بودم تا بتوانم درباره هوش باکتریایی حرف بزنم. کلهشقی استقلالطلبانهام اجازه نمیداد که ترجمههایم را به کس دیگری بسپارم و همین شد که در سال اول یا دوم بعد از فارغالتحصیلی که دنبال کار بودم، بالاخره پایم به دارالترجمهها باز شد، اما اینبار در کسوت مترجم متون دانشگاهی در رشتههای زیستشناسی، شیمی و بعدها مهندسی کامپیوتر و رشتههای دیگر به فراخور سفارشهایی که بهشکل منفرد یا همکاری محدود با مطبوعات و یا بهصورت بخشی از پروژه در جایی که در آن شاغل بودم.
همواره در رزومه شلوغ و پرشاخوبرگم عبارت «ترجمه متون تخصصی» جا گرفته بود. آلترناتیوی بود که هروقت از کاری بیرون میآمدم، جزء اولین گزینههایم برای جستوجوی پروژه یا کاری نیمهوقت بود تا جیبم خالی نماند. همیشه هم نالان بودم که چرا باید این همه وسواس بهکار بگیرم و آخر حقالزحمه ترجمههای درجه سوم و چهارم دانشجویی نصیبم شود.
با اینکه غرقشدن در دنیای واژهها و معناهای گونهبهگونهشان و صناعتهای زبانی و حتی گیجوگمشدن و بعد پیداشدن در مارپیچ تفسیر و ترجمه را دوست داشتم، هرگز به ساحتی فراتر از محل درآمد در آن قدم نگذاشتم.
با همه اینها، خودم را مترجم نمیدانستم. یک پیچ همیشه شل بود. همان که در سایر شاخوبرگهای زندگیام حضور داشت. هرجا که نیاز به تخصص و دانش آکادمیک و متمرکز داشت و من نداشتم اما سرم درد میکرد که در دنیای تجربه، ناخنکزدنهایم به همهچیز «اتفاق» بیفتد. فاوستوار تشنه همه دانشها و تجربههای بشری بودم اما در هیچ یک مکث نمیکردم. شوق ترکیب و آمیختن حوزههای مختلف با یکدیگر و دریافت روح کلی پنهان و یکپارچه در ورای همه آنها نمیگذاشت دمی آرام بگیرم و تن آشفته ذهن را به هرس بسپارم.
در این میان، در انکار دائمی خویشتن، نمود مترجمان دیگر را دربرابر خودم خصمانه و توجیهناپذیر میدانستم. این همانجایی بود که حس طفیلی بودن به من دست میداد. همه آنها «دیگری»هایی در آن سوی میدان بودند. دیگریهای دانشآموخته و متخصصی که همواره از تنگشدن عرصه از سوی مترجمنماهای بیدانش شکایت داشتند.
و بدتر از آنها، خواندن توصیهها و اندرزهای مترجمان بزرگی بود که تأکید داشتند مترجم باید فقط در یک رشته یا زمینه کار کند و خود در آن متخصص باشد وگرنه فهم درستی از متن اصلی نخواهد داشت، حتی اگر بر زبان مقصد مسلط و استوار باشد. این درست همان نقطه بیگانگی من بوده و همین حالا هم در پروژهای که در آن مشغول به ترجمهام درگیرم کرده. همانجایی که در استیصال از متنی که بارها میخوانمش و از آنچه مؤلف آن نوشته سردرنمیآورم گموگور میشوم.
حلقهها به هم میپیوندند
پیچ شل در دنیای من و نوشتن چرخهای دیگری را از کار میانداخت. پاشنه آشیل این بار در نداشتن تمرکز و مداومت بود؛ تصوراتی مثل اینکه نویسنده کسی است که باید دستکم دهدوازده کتاب چاپشده داشته باشد، یک پایش در محافل ادبی باشد و پای دیگرش در کافهای، اتاق خلوتی در خانه یا بهتعبیر ویرجینا وولف اتاقی از آن خود آرام گرفته باشد به نوشتن مدام و خواندن مداومتر از آن.
من نوشتن را دوست داشتم اما هنوز آنقدر شیفته یا آگاه نبودم که بدانم داشتن همین اتاقی از آن خود، یا بهتر بگویم آنی در درنگ و بیزمانی برای خود چقدر اهمیت داشت، آنقدر که بهگفتهای «نوشتن کاری تماموقت است». اما من بیخبر از خود و آنچه واقعا میخواهم، شاخهبهشاخه در پی ناشناختهای میگشتم که در خودم پنهان شده بود. خیال میکردم باید اول کاری داشته باشم تا اقتصاد زندگیام را با آن بچرخانم و وقتی به ثبات رسید، حالا وقتهایی، اتاقی برای خود دستوپا کنم برای خواندن و نوشتن.
در گذر از فرازونشیبهای تجربه و آزمونوخطاهای بسیار، درست در بزنگاهی که ماندن در خانه فرصتی را برای بازاندیشی در احوال خود برایم فراهم کرد، کار تازهای را در کنار رویکرد جدی به نوشتن شروع کردم: ترجمه کتاب مارکتینگ انتقادی.
فصل تازهای برایم شروع شد، همگام با بهاری تازه، در دوران تازهای از رویارویی بشر همعصر خودم با پدیدهای فراگیر که آبستن پیامی شگرف بود:
فرصتی برای بازنگری
سال ۹۲ در کارگاه آنلاین داستاننویسی منیرو روانیپور شرکت کردم. منیرو حدود ۴۰-۵۰ نفر ایرانیِ پخش در قارههای روی زمین را که در آن کلاس ثبتنام کرده بودند یکجا پرت کرد در استخری عمیق و درحالیکه خودش لم داده بود روی صندلی راحتی و خندههای مستانه۱ سر داده بود از ما میخواست که خودمان راه شناکردن را یاد بگیریم. یعنی خودمان را مثل گنجشگک اشیمشی بیندازیم در حوضچه رنگی نوشتن. منیرو در آن کارگاه از تکنیکهای داستاننویسی چیز زیادی یادمان نداد. چیزهایی گفت ولی انگار رسالتش در آن دوره انگیزاندن ماها بود برای اینکه نترسیم و بنویسیم.
سالها بعد، در همین دوسهماه اخیر، یکبار دیگر در استخری پرت و مدتی بهحال خود رها شدم. در ابتدا گمان میکردم قبلا شناکردن در حوضچه ترجمه را تا حدی آموختهام، اما این بار باز هم پیچ شلی پیدا شده بود و روی آبماندنم را دشوار کرده بود. چاه بیدانشی اینبار در کف استخر دهان باز کرده بود و پاهایم را به خود میکشید.
بعد از اینکه در ترجمه چند جستار اول کتاب همه منافذ ریهام از آب استخر پر شد، با حمایتهای مستقیم و غیرمستقیم سرپرست و بقیه اعضای گروه ترجمه موضع تازهای را برگرفتم. اینبار بر لبه استخر نشستم و به آب و موجها و کف محکم آن خیره شدم. خوب نگاهش کردم و اجازه دادم صدای آب، بوی تند کلرش و فشار تکانههایش را به دیواره استخر خوب حس کنم.
موضوع کتابی که برای ترجمه به دست من سپردهاند مارکتینگ انتقادی است. بخش اول آن تشکیل شده از جستارهایی که محققان مارکتینگ انتقادی در آن تلاش کردهاند از زوایای گوناگون، این پدیده و بهویژه «انتقادی بودن» را تعریف کنند. در بخش دوم به مسائل مارکتینگ انتقادی پرداخته شده است.
دریافتهایم از تعاریف و عناصر مهم این گفتمان سبب شد تا در ادامه کار، شنای خود را در همآوایی و همرقصی با محتوای اصلی آن یعنی بازنگری (reflection) تنظیم کنم. آموختم که میتوانم خودم را بهعنوان موضوع تعارض بررسی کنم، شبیه به فرایندی که در نویسندگی روزانه خودم بهکار گرفتهام؛ در نوشتن جستارهایی کوتاه و بلند در باب شناخت و نگاهی دوباره به خویشتنم، به فردیت و جایگاهم در سپهری که در آن زیست میکنم.
و جستار (essay) از جستوجو برمیآید، از آغاز کاوشی پیرامون ناشناختهای برای کشف آن، برای بهپرسشکشیدن هر عنصر روزمره و آشناییزدایی از آن، برای بیان و ابراز ساده آنچه میبینیم، میشنویم به دیگران، و نه دیگریهای درستیز، بلکه آنهایی که همچون خود ما در مسیر خویش در جستوجو و کاویدن همان عناصر هستند، به نگاهی دیگر و به بیانی دیگر.
از چیستی ترجمه خوب تا کیستی مترجم
اینجا بود که مهمترین پرسشهای من از خودم شکل گرفت (همانطور که در باب نوشتن پرسشهایی مشابه هنوز پاسخ داده نشدهاند):
۱. چرا داری ترجمه میکنی؟
۲. میخواهی چطور مترجمی باشی؟
۳. کیفیت کدام بخش از زندگیات با کار ترجمه بهتر میشود؟
۴. چه نوع نگاهی به جامعه ترجمه داری؟
۵. برای دانشافزایی خود در دنیای ترجمه چقدر تلاش میکنی؟
۶. چه چیز در ترجمه بیش از همه تو را خشنود میکند و چه چیز مایه ناخوشنودیات را فراهم میکند؟
۷. رابطه تو با متنی که آن را به زبان خویش برمیگردانی چیست؟
۸. رابطه تو با مؤلف چگونه است؟
و …
از پسش بربیا!
خانم شونا بتانی یکی از مؤلفان این کتاب است. پژوهشگر و مدرس مارکتینگ انتقادی در دانشگاههای بریتانیاست. زاده شمال شرق اسکاتلند است و اتفاقا در جستار خود در کتاب فرایند نوشتن رساله دکترایش را در مارکتینگ انتقادی روایت کرده است. بهسبک جستار شخصی که محبوب و مطلوب من است در نوشتن.
وقتی سرپرست گروه پیشنهاد تسهیلگری کارگاه ترجمه خوب را به من داد در میانه ترجمه جستار ایشان بودم. هنوز هم تا حدی درگیرودار دغدغههای این چندماههام با دنیای ترجمه بودم. طی گفتوگو با سرپرست و مشورتگرفتن از او درباره شیوه اجرای کارگاه، به این رسیدیم که بهجای ورود مستقیم به مباحث ترجمه خوب بهتر است جستاری را در همین زمینه بنویسم. همانموقع بود که نگاهم به جستار شونا عوض شد. روندی را که برای نوشتن رسالهاش طی کرده بود موضوع تحلیل انتقادی خود قرار داده بود و پیوسته بر اهمیت درک جایگاه مؤلف (بخوانید مترجم) در متن تأکید میکرد.
او در این جستار چالشهایی را که در راه نوشتن رساله با آنها مواجه شده بود با نگاه بازنگرانه روایت میکند و از دانشجویان دکترا میخواهد که در رابطه خود با موضوع تحقیقشان نگاه انتقادی را در خود تقویت کنند. و بهترین کاری را که میتوانند، در وضعیت نمود ناممکنها انجام دهند:
«از پسش بربیا بهمعنای حلکردن نیست بلکه در وضعیتی که یافتن راهحل نهایی ناممکن است بهترینکاری را که میتوانید انجام دهید. نوشتن انتقادی بهمعنی اتکا به راهکارهای ساده یا موقعیتهایی نیست که بهراحتی و بدون بازنگری بلغزند، بلکه آنطور که من آموختهام بیشتر شبیه به مجموعهای از علامت سؤال میماند که از نوشته آویختهاند و شما نویسنده آن هستید. انتقادی بودن بهاین معناست که پیوسته درباره هرکاری که انجام میدهید سؤال کنید؛ چه کسی هستید، این کار چه پیامدهایی برای خودتان و دیگران دارد که در تحقیقات شما اهمیت یافته است.»
و اینگونه بود که خون تازهای در رگهای نگاه من به ترجمه خوب جاری شد. همانند خود شونا «خویشتن من در پایان این فرایند تغییر کرد…». شونا باعث شد یکبار دیگر در تشخیص «خود»های خود درنگ کنم و ببینم ترسها، نگرانیها، سردرگمیها، نقطههای روشن امید و انگیزههای نو برای حرکت از کدام خودها برمیخیزد؛ با تلنگر او به این اندیشیدم که چرا از همراهان خود در گروه ترجمه بیخبرم و چگونه میتوانم در فضای رشد و همدلی با چشم آنها ببینم و با گوششان بشنوم و…
طرحی نو دراندازیم…
نه فرشتهام نه شیطان
نه فرشتهام، نه شیطان، کیام و چیام؟ همینم!
نه ز باده وز نه آتش، که نواده زمینم!
منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی
نه سپیدهدم به دستم، نه ستاره بر جبینم
منم و ردای تنگی که به جز «من»اش نگنجد
نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستینم
نه حق حقم، نه ناحق نه بدم، نه خوب مطلق
سیه و سپیدم : ابلق! که به نیک و بد عجینم
نه برانمش، نه در بر، کِشَمَش، غم است دیگر!
چه بگویم از حریفی که مناش نمیگزینم؟
نزنم نمک به زخمی که همیشگی است، باری،
که نه خسته نخستین، نه خراب آخرینم
تب بوسهایم از آن لب، به غنیمت است امشب
که نه آگهام که فردا، چه نشسته در کمینم
حسین منزوی
۱ خندههای مستانه نام داستانی بود که اولین بار در صفحه فیسبوک منیرو روانیپور آن را خواندم و بعد از آن بود که در کلاس آنلاین او ثبتنام کردم.
© این جستار برای اولین بار در کارگاه مشارکتی ترجمه با موضوع ترجمه خوب در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ارائه شد.
آخرین دیدگاهها