من تا به حال نه در یک ایستگاه فضایی بیوزنی و معلقماندن را تجربه کردهام و نه خاطرهای از تعلیق خود در شکم آبکی مادر به یاد دارم. حتی با وجود علاقه خیلی زیادم به غواصی، تاکنون تجربه جدیای از آن نداشتهام ولی میتوانم بنا بر شهودی آنی و درعین حال عمیق(!) ادعا کنم که درون حوضچه کوچک آب سرد استخر، وقتی بدون نفسکشیدن و بیروندادن نفس برای لحظاتی درون آب معلق میشوم، حسی توأمان شبیه به بیوزنی فضانوردان و امنیت دلخواه زهدان مادر دارم. طوری که بیرون آمدن از این وضعیت بس سخت و نامطلوب است!
اعتراف میکنم نه از حالت بیوزنی فضانوردان درون سفینههای سفید و آرام (آنطور که در فیلمها نشانمان دادهاند) درک واقعی دارم، و نه میتوانم از آن فضای کوچک و تاریک درون رحم برداشت دقیقی از امنیت و مطلوببودن داشته باشم. مدتها به نوزادان نورسیده و درک احتمالیشان از جهانی بیرون و درون فکر کردهام. آدمی همواره میل ظریفی به پذیرش باورهای خرافی، عجیب و ماورایی دارد. بنابراین هرچه دانش زمینی و تجربهگرای مبتنی بر حواس و عقل او گلویش را پاره کند و نظریه پشت نظریه ساطع کند، هرچه دانش خود را در شناخت روان و رفتار و محسوسات محتمل نوزاد در ساحتهای گوناگون علم آزمونپذیر بگستراند، باز هم به کوچکترین تلنگری، مجذوب همان ناشناختههای ابطالناپذیر کلیگوی مبهم میشویم و حاصل دودچراغخوردنهای دانشمندان را در ساعتها و سالها هلدادن کاروان علم و دانش بشری به هیچوپوچ میانگاریم…
من اما بهواسطه اینکه آخرین عضو خانوادهای پرجمعیت هستم، نوزادان زیادی را در ساعتهای اولیه تولدشان دیدهام و کنجکاوانه در چشمها و نگاهشان خیره شدهام. حتی با پروراندن تخیل خود تلاش کردهام با نگاه از آنها سوال کنم. از جایی که آمدهاند، از زندگی گذشتهشان -اگر همچو چیزی واقعا باشد- از چیزهایی نامعلوم که از آنها خواستهاند مهر خاموشی بر آن بزنند و یا آن سوال کلیشهای تاریخ خبرنگاری: الان چه حسی داری؟!
راستش را بخواهید، نوزادان متأخر خانواده ما (در نیمههای دهه شصت به بعد) تا دو سه روز اساسا چشمِ بازی نداشتند! صورتی پرمو و سرخ بودند با دو خط قیبسته به جای چشم در حفرههای طرفین برجستگی مطرحی به نام دماغ. بنابراین صادقانه بگویم تجربه خیرهشدن بلاهتآمیز در چشمهای باز و جستوجوگر نوزادان دهه هفتادی و هشتادی (که از همان بدو تولد عزم جزم خود را برای بلعیدن تنهایی تمام دنیا اعلام میکردند) بیشتر رخ داد. با همه اینها، هنوز نه در خانواده ما و بهگمانم نه در هیچ خانوادهای هیچ نوزادی لب به سخن یا چشم به نگاهی معنیدار نگشوده که از تجربههای پیشین خود در جهان ازلی یا زندگیهای گذشتهاش یا اصلا احساس آرامش، امنیت، وحشت یا هرچیز دیگر در همان دخمه تاریک و لزج زهدان مادرش نمی پس دهد.
در زندگی هر آدمی (شاید هم نه همه) لحظههایی هست که ارتباط با دنیای بیرون بهطور کامل قطع میشود. درباره خوابیدن یا حالت خلسه عرفانی (که ظاهرا برای هر کسی رخ نمیدهد) یا هپروت (با مواد، بیمواد) حرف نمیزنم. وقتهایی هست که واقعا در وضعیت خنثای فیزیکی، نوعی بیحسی از ادراک طبیعی از خود و محیط، حالت ویژهای را از سر میگذرانیم که به هیچ وجهی نمیتوانیم آن را با کلمات فهمپذیر زبان توصیف کنیم. حالتی انفرادی که شاید هم بین آدمهای مبتلابه مشترک باشد اما درست در قعر چاهی وسط جزیره تنهایی آدم رخ میدهد. برای دیگران نمیدانم، ولی خود من اصلا دلم نمیخواهد تمام شود. تنها مانع و مزاحم در این «آن» بیزمانومکان یادآوری بازگشتن به روزمرگی و اسارت دوباره است. و شوربختانه وقتی ذهن هوشیار شد دارکوبوار آنقدر سقلمه میزند که آخر با بیمیلی لذت غوطهورشدن در لحظه نابات را وا میدهی و رهایش میکنی.
درست مثل پریدن و شناورماندن در حوضچه کوچک آب سرد میماند. فرو میروی در عمق کم اما کافی آب، با فشار خودت را به کف حوضچه میرسانی و تا جایی که نفس هست روی آن مینشینی و با چشمان باز مسحور حبابهای سفید ریز و درشت هوا میشوی که از بینی یا دهانت توی زلال آبی آب پخش میشوند و به رقص درمیآیند. یا اینکه نفست را نگه میداری، حالت جنینی به خود میگیری و خودت را به فشار آب میسپاری تا مثل فضانوردان معلق شوی و چرخ میخوری و بالاوپایین میشوی.
[این متن هنوز تمام نشده…]
آخرین دیدگاهها