روایتهای تودرتو
با داد و فریاد خودش را از لای جمعیت خسته و لهیده به وسط واگن رساند. از غرولند گذشته بود و خنجر صدایش بیمهابا میدرید و آن یکی زن را که چند پیکر با او فاصله داشت تکهتکه میکرد. چشمان درشت و پفآلودش، خشکی پوست زجرکشیدهاش و چانه تیزش تلخی هیاهویش را همراهی میکردند.
آخرین دیدگاهها