تمرکز گوجَوی
از وقتی فهمیدم گوجهفرنگی بهجز خواص آنتیاکسیدانتی و ویتامین و حساسیتزایی برای بعضیها و فلان و بیسارهای دیگری که من الان حال جستن و گوگلیدنشان
از وقتی فهمیدم گوجهفرنگی بهجز خواص آنتیاکسیدانتی و ویتامین و حساسیتزایی برای بعضیها و فلان و بیسارهای دیگری که من الان حال جستن و گوگلیدنشان
خیلی بعیده دهه پنجاهی یا شصتی باشی و شهر قصه گوش نداده باشی. قصه خاله سوسکه، فیلی که دندونش درد میکرد، موش عاشق، روباه پیر
میدانم، شامهای زیادی در پیش است میدانم، داغهای زیادی خاموش است میدانم، رودها و صداها خشکیـده است میدانم، برفهای گرانی باریده است اما… صبحهای عجیب
سنگین شدهم. ایده ندارم برای نوشتن و ایدههای قبلی هم خشکشده و پژمردهند. و خوب میفهمم که فاصله قلم رو میسوزونه. خشک و بیمقدارش میکنه
واژه «گسست» برای من همواره یادآور مفهوم شکست، جدایی، تلخی و تصویر گسلهای بازشده، زلزله و فاجعه بوده! امروز همه این معنیهای پنهان و پیدای
جاده اسالم به خلخال از آن بهشتهای روی زمین است که بیتردید باید آن را دید، لای مه مرطوب و خنکش گشت و گم شد
روی ردیف ششتایی صندلی قطار، هفت نفر نشستهاند. نفر وسطی که بهاندازه نیملگن از بقیه جلوتر زده زنی است نزدیک به ۶۰ ساله. تا حدی
میدویدم از لای درختها و تنههای عظیمی که انگار دستبهدست هم داده بودند و راه را به رویم میبستند. از روی ریشههای درازشده بر کف جنگل میپریدم و سرخسهای غولپیکر مسیرم را با دستهایم پس میزدم. به نفسنفس افتاده بودم که شعاع نور رهاییبخش از شاخههای آخرین ردیف درختان سیاه به صورتم تابید.
فرو میروی در عمق کم اما کافی آب، با فشار خودت را به کف حوضچه میرسانی و تا جایی که نفس هست روی آن مینشینی و با چشمان باز مسحور حبابهای سفید ریز و درشت هوا میشوی که از بینی یا دهانت توی زلال آبی آب پخش میشوند و به رقص درمیآیند. یا اینکه نفست را نگه میداری، حالت جنینی به خود میگیری و خودت را به فشار آب میسپاری تا مثل فضانوردان معلق شوی و چرخ میخوری و بالاوپایین میشوی.
صدایی عجیب و دورگه، لرزان، از پشت سرم گفت: لیلا… لیلا… جنس صدا معلوم بود غیرعادی است و از حنجرهای طبیعی درنمیآمد. خشکم زد. خوب شناختم و پاهایم سست شد. خوب یادم هست که به استیصال افتادم. خودش بود… دوباره صدا زد…. لیلا…. لیلا…. و چه طنینی داشت لیلاهایش… آن «آ»ی بالارونده را تا آخر ادا میکرد، با لحنی آمیخته با سوال، امید و شاید کمی هیجان…
انگار خاصیت چهلسالگی به بعد است که آدم شروع میکند به دوستداشتن بیشتر خودش. میفهمد پشت هیاهوی پرطمطراق جهان هیچ نیست. تازه دوزاریاش میافتد که آنقدرها وقت ندارد که درگیر فلسفههای التقاطی و مکاتب اجتهادی و معناهای امتزاجی شود. شاخهبهشاخه دست میبرد به هَرَسکردن، دوریجستن از میل به میوهچینی و نزدیکترشدن به تنه و ریشه. کمکم از شتاب زیستن کم میکند و کممصرفتر میشود. طبیعتتر میشود؛ نه اینکه اسیر شعارهای خوشآبورنگ روز شود در حفظ طبیعت… نه… اصلا خودش طبیعت میشود. راحت بگویم: طبیعت خودش را پیدا میکند.
زیورآلات و دستسازههای چوبی کرگدن *** بهترین انتخابها با طرحهای تک و تکرارنشدنی برای هدیهدادن*** رد کردن
آخرین دیدگاهها