✍دوستی میگفت: «من ایدههام رو از فیلمهای بدساخت و اتفاقاتی که نمیدونم چی هستن و فقط از وسطاشون میدونم میگیرم.»
با داد و فریاد خودش را از لای جمعیت خسته و لهیده به وسط واگن رساند. از غرولند گذشته بود و خنجر صدایش بیمهابا میدرید و آن یکی زن را که چند پیکر با او فاصله داشت تکهتکه میکرد. چشمان درشت و پفآلودش، خشکی پوست زجرکشیدهاش و چانه تیزش تلخی هیاهویش را همراهی میکردند. کنار من دو دختر زیر بیست سال یکی نشسته و دیگری ایستاده، تند و تند از ترتیب قطعاتی میگفتند که قرار بود در کنسرت بنوازند و با حسرت از اینکه «آن یکی» ها قطعات بهتری مینواختند حرف میزدند. وقتی قطار از هیاهو افتاد، با هیجان فروخورده به دوستش گفت: اَه! نذاشتیا، میخواستم صدای دعوا رو ضبط کنم…
مردی از آن سوی میلهها و شیشهها چشمانش از شنیدن کلام دختر گرد شد و این یکی (خودم) به خواندن طنز سیاسی در «گوشی همراه هوشمندش» ادامه داد. آنسوتر، یکی داشت آدامس «آقای دکتر» را داد میزد و این یکی خلخال استیل میفروخت به زنی سبزهرو که، تا چند دقیقه پیش، سفرههای رنگارنگ دونفره، چهارنفره و ششنفره را باز و بسته میکرد.
…
در حال و هوای موسیقی بیکلامی بودم که چند روز پیش شنیده بودم و آرزو میکردم نشانی از آن بیابم. گوشی همراه هوشمندم را باز کردم و بیاختیار نوشته دوستی را دیدم که نشسته در تاکسی، در میانه کرج و تهران، دلش هوای شنیدن موسیقی را کرده بود و همان لحظه دوست دیگری آن را برایش فرستاده بود. بیاراده دستم رفت روی پخش همان موسیقی… لعنت به این روایتهای تودرتو. همان بود که من میخواستم…
آخرین دیدگاهها