آیا کسی آن بالا هست که هر روز از زیر شکوفههای سرخ انار رد شود به انتظار برآمدن انارهایی که عطرشان مستش کند؟
آیا هنوز آن بالا، روی زمین، روی خشکی، باد صبا روی صورت آدمها ترانه میخواند؟
جدیجدی دو ماه از سال گذشت.
با خودم قرار گذاشته بودم اردیبهشت امسال هم بروم شمال، هم شیراز را بعد از سالها ببینم. آنهم در ماه بهشتیاش: بهارنارنج.
نه شمال رفتم و نه شیراز. اینطور که پیداست معلوم نیست اصلا در ششماهه اول سال و یا شاید هم در دومیاش بتوانم سفر بروم یا نه. خرقان، سبلان، مسجدسلیمان، الموت، بوشهر، ترکمنصحرا… هیچکدام شاید.
در آن سوی خطکشی تاریخی که همین حالا هم از پهنه ماژیک پهن مرز بیرون نرفتهایم، همین حالا که یکجایی روی پیشانی پتوپهن بشریت خط فسفری رویمان کشیدهاند، سودای رسیدن روزهایی را میپروراندم که از راه برسند و من سفر کنم.
خیال بود و شور و شرری گداخته که جبر روزمره روی آن آب میپاشید و خاکسترش را در باد رها میکرد.
کرونا که آمد غرقمان کرد و موج پرتواترش همه دنیا را گرفت. هرکدام دست بردیم به خسی، ریشه نیلوفری، جلبکی لیز یا پوزه دراز تمساحی تا غرقتر نشویم.
بعضی هم گذاشتیم تا آب همه منفذهای ششهایمان را فتح کند و پرّهپرّهاش کند و آبششدارمان کند که نمیریم زیر آب و همانجا ماهیوار به حیات خود ادامه دهیم.
شاید هم یونسوار در تالار معده نهنگی بزرگ محراب ساختیم و حسرت همه لحظههای نزیستهمان را کشیدیم و اشک ریختیم.
ما هر روز حرفهای تازه شنیدیم و حرفهای تازهتر زدیم.
صداها که از گلویمان درمیآمد در آب حلقهحلقه میشد، به ارتعاش درمیآمد و نرمتر میشد.
دیگری نیازی به گوش یا استخوانی که بلرزد نبود. صداها را با پوستمان میبلعیدیم.
به اشکهای بیهودهای که لیزنخورده روی گونههامان با آب یکی میشد گفتیم دیگر نبارند.
به لبهایمان آموختیم جور دیگری بخندند.
دلهایمان را هم گرفتیم زیر آب و رهایش کردیم که دیگر در قفسه سینهمان اظهار تنگی برای کسی یا چیزی یا خاطرهای دور یا نزدیک نکند.
نمیدانم چند نفر هنوز آن بالا، روی زمین، روی خشکی راه میروند.
نمیدانم چندتایشان به نیابت من رفتهاند نپال، روی برف تازهنشسته سر خوردهاند و سرخوشانه به جنباندن فک گاوهای تبتی خیره شدهاند؛
چند نفرشان چشم دوختهاند به ردیف درختهای سر گِرد آفریقایی و آرام گرفتهاند؛
آیا کسی هست که عطر بهارنارنجها، پیچ امینالدولهها، نسترنها و اقاقیاها را با همه وجودش نفس بکشد؟
آیا کسی آن بالا هست که هر روز از زیر شکوفههای سرخ انار رد شود به انتظار برآمدن انارهایی که عطرشان مستش کند؟
آیا هنوز آن بالا، روی زمین، روی خشکی، باد صبا روی صورت آدمها ترانه میخواند؟
کسی هست که کولهاش را بیندازد روی دوشش و انگشت شستش را لبه جاده بالا بگیرد و مجانی سواری بگیرد از رانندههای گذری؟
بعد هم برسد به روستایی محصورشده در باغهای گردو و شب در خانه محلیها بخوابد و صبح سرشیر و عسل محلی بخورد و گرمای نان تنوری را به جانش بکشد؟…
هنوز نمیدانم.
با همه سیاحتهای زیرآبیام در شهرها و قلعههای فرورفته در بستر اقیانوس، گاهی تنم سبک میشود.
دلم هوایی میشود و هرچه آب است عق میزند تا خودش را به سطح برساند.
به تصویر شکستهای از قرص ماه که خوابیده روی آب و هنوز هم چهرهاش را از بُهتی غریب کجکرده.
من زاده اسفندم. نشان من دو ماهی است. پیوسته شناکنان در خلاف جهت هم؛
یکی در گریز به سکون و سکوت و دیگری در هیجان جهیدن در آبشار؛
یکی به ماندن و عادتکردن، دیگری به رفتن و دلکندن.
آخرین دیدگاهها