همین آدم‌های معمولی

نمی‌دانم چه سرّی دارد که در خواندن ادبیات داستانی، مرغ حیاط خودمان در برابر آن غازهای سفید وحشی همسایه به‌ چشم نمی‌آیند. ولی خب نمی‌شود آقا!‌ داستان باید بچسبد، طوری که وقتی می‌خواهند آن را از آدم جدا کنند، مثل چسب یک‌دوسه یا قطره‌ای، پوست را هم با خودش بکند. داستان باید جوری به جان آدم بنشیند که تا آخر عمر هروقت می‌پرسند بهترین چیزی که خواندی یا دیدی چه بوده، تکه‌کلام یا یک جمله خاص از یکی از شخصیت‌های آن یا حتی تصویری که در ذهن خود از آن ساخته‌ایم، در لحظه، تمام مخابرات مغز را بلوکه کند.

دوره دبیرستان مد شده بود که دخترها یک دفتر ۴۰ یا ۶۰ برگ و بعضی‌ها ۱۰۰ برگ برمی‌داشتند و روی صفحه اولش می‌نوشتند دفتر خاطرات و عقاید. چند تایی هم نقش گل و بوته دورش می‌کشیدند. خود من هم هنوز چند دفتر نگه داشته‌ام. در یکی از آن‌ها خاطرات و وقایع روزانه را می‌نوشتم. یکی را داده بودم معلم‌هایی که دوست داشتم هر کدام چند خط برایم بنویسند و آن آخری که دست‌به‌دست بین بچه‌ها می‌گشت، مخصوص این بود که دخترهای دیگر در آن چیزی بنویسند، اسمش بود دفتر خاطرات و عقاید ولی پر بود از قطعه‌شعرهای دوزاری و قلب‌های تیرخورده زیر بیتی سوزناک.

بعضی از این دفترها بخش ویژه‌ای داشتند که شبیه سوال‌های مهران مدیری از مهمان‌های دورهمی بود. بالای هر صفحه یک کلمه یا سوال می‌نوشتند و هرکس که دفتر دستش می‌رسید، باید جواب آن را می‌داد. یکی از سوال‌ها این بود: بهترین فیلمی که دیدی… و من بدون استثنا و بی‌تردید به نستعلیق می‌نوشتم: «جاده، فدریکو فلینی». که آن‌وقت‌ها، در آن دوران طلایی سینما، تلویزیون ایران گه‌گداری از دستش درمی‌رفت و فیلم‌های خوب را نه یک بار که چندین بار پخش می‌کرد.

هنوز هم وقتی کسی می‌پرسد بهترین فیلمی که دیده‌ای چه بوده، آوازی در گوشم با صدایی خش‌دار و در تلاش برای لطیف‌بودن زمزمه می‌کند: «جلسومینو… جلسومینو…»

نه برای اینکه واقعا جاده فلینی بهترین فیلمی باشد که دیده‌ام. دلیلش را نمی‌دانم، شاید برای آنکه برای هر سوال، آدم یک بار باید جواب بدهد، شاید برای آنکه آن‌قدر فیلم دیدم و آن‌قدر تعداد این بهترین‌ها زیاد شد که دیگر از دستم دررفت. آواز جلسومینویی که زامپانوی زمخت عاشقانه می‌خواند، جوری به لایه عمقی ذهن من، شاید در یکی از پیچ‌وخم‌های سلول‌های خاکستری چسبید که ماندگار شد.

این ماندگاری بین قصه‌ها و داستان‌ها هم تا همین چند وقت پیش چند جایی لنگر انداخته بود اما باز هم در حیاط همسایه. بی‌انصافی است البته اگر از عزاداران بیل ِ ساعدی، سه قطره خون ِ هدایت، گرگ ِ گلشیری، جای خالی سلوچ ِ دولت‌آبادی، سووشون ِ دانشور، برف و سمفونی ابر ِ پیمان اسماعیلی و سمفونی مردگان ِ معروفی اسم نبرم. اما چسبی قوی که در این یکی دو سال خوب اثر کرده از «دُکّو»، «جیجو»، «کریمو کبریت» و «یوسف رستم»‌هایی است که احسان عبدی‌پور با صدا و لهجه قشنگ بوشهری روایت می‌کند. نمی‌دانم راز این شخصیت‌های عجیب با قصه‌های واقعی/خیالی‌شان چیست که آدم را به خودشان مبتلا می‌کند. آن‌هایی که شعله همه غم‌ها، هجران‌ها، نداشتن‌ها و لذت‌های کوچک و بزرگ آدم بودن را در جان آدم زنده می‌کنند.

شیفتگی عبدی‌پور به روایت‌ها و قصه‌های کسانی که هیچ وقت نه دیده می‌شوند و نه کسی می‌شنودشان، او را به کنج‌کاوی و کشف می‌کشد. در میهمانی هزاررنگ‌ولعاب زندگی دست می‌گذارد روی آن‌هایی که وزن نامرئی زندگی انسانی‌اند. به آن‌ها که یک تار اندوه یا دلخوشی‌ ساده‌شان می‌ارزد به هزار دلواپسی روشنفکری یا رنج زیستن در کشاکش مدرنیسم و پست‌مدرنیسم که این روزها از درز هر داستان و روایتی که می‌خوانی می‌پاشد روی صورتت.

چیزی هست در داستان‌های او، عمیق‌تر از روایتگری، ملموس‌تر از واقعیت، پنهان‌تر از صناعت داستانی که آدم را غرق قصه می‌کند. نمی‌دانم چیست ولی هرچه که باشد، دُز هم‌ذات‌پنداری و همدلی خواننده را با شخصیت‌های گاه معمولی و بیشتر عجیب بالا می‌کشد. شاید از جنس مرجان‌های پیوسته‌ای که جزیره‌های تنهایی، اندوه و اشتیاق آدم‌ها به زیستن و عشق‌ورزیدن را وصل می‌کند.

شبیه به همین تصویرها در آدم‌هایی که همه جا می‌بینم هست. مثل پیرزنی ۸۵ تا ۹۰ ساله‌ که لباس محلی زادگاهش را می‌پوشد و شکسته‌بندی می‌داند. نرخش با دلار بالا می‌رود و گاه موقع جاانداختن مچ یا انگشتانی دررفته، موجبات ترک‌خوردگی یا شکستگی در استخوان‌های برخی مصدومان بخت‌برگشته می‌شود. صبح تا شب جلوی در خانه‌اش توی کوچه می‌نشیند و محتویات درون کیسه‌های خرید دیگران را با چشمان تیزبینش از نظر می‌گذراند و درباره آن‌ها گاه سوال هم می‌کند.

پیوسته زیرلب یا بلند و کشدار به همه بچه‌های محله که دلشان می‌خواهد در کوچه بازی‌ کنند ناسزا می‌گوید؛ همسایگانِ درگذری که درست به او سلام نداده‌اند؛ یا رهگذرانی غریبه‌ که با پایشان سنگ روی دریچه فاضلاب جلوی خانه‌اش را به کناری زده‌اند. در گرمای خلوت ظهرها راه می‌افتد و زباله‌های اندکش را که در دستانش پنهان کرده آرام و دزدکی جلوی در خانه مردم می‌اندازد. گاهی هم به‌سرش می‌زند تا با چاقوی میوه‌خوری روی بدنه ماشین‌ همسایه‌هایی که ازشان بدش می‌آید شیارهای عمیق ممتد و کج‌ومعوج بکشد و یا کاسه‌ای خالی دست بگیرد و به در خانه همسایه‌ها برود، یکی دو قاشق مایه ماست یا شاخه‌ای نبات یا مشتی نعناکوهی یا چند دانه میخک برای دندان‌درد و کمی آرد یا شکر یا حتی نمک از آن‌ها بخواهد و وقتی صاحب‌خانه به‌دنبال برآوردن نیاز او می‌رود، چشمش بیفتد به سکه‌های روی کنتور برق که برای صدقه کنار گذاشته‌اند و آن‌ها را توی جیبش بریزد و اگر قبض برقی، آبی کنار در افتاده باشد زود برش می‌دارد و در راه بازگشت، آن را با طمأنینه در دستش مچاله می‌کند و توی جوب یا روی زمین پرت می‌کند.

خانه همین زن، با همه خصلت‌هایی که او را منفور اهالی محل کرده است، پر است از گل و گیاه، پر از جوانه‌های پرشوری که حتی از سوراخ دیوار سیمانی و بدریخت خانه‌اش بیرون زده‌اند. بر سردر خانه این زن شاخه‌های ترد زندگی می‌پیچند و آواز می‌خوانند.

اصلا همین اکبرآقا که نبش کوچه بن‌بست ما بقالی نقلی دارد و یک‌خط‌درمیان چیزهایی را که می‌خواهم ندارد یا تمام کرده. یک بار که رفتم تخم‌مرغ بخرم، دیدم نشسته پشت دخل و پشت دود سیگارش گم شده در خیالی و وقتی از او پرسیدم این اطراف ابزارفروشی  کجاست، گفت اینجا هیچی نیست خانم، یه گوشه دورافتاده است انگار… یا قصاب جوان محله قدیمی خودمان که گوشتِ خوب می‌فروشد؛ خواهرش هم‌‌مدرسه‌ای من بود که دانشگاه شریف قبول شد و سال‌ها بعد از دوستانم شنیدم که خبرنگار شده و در ماموریتی به شمال در تصادف مرد. با ظرافت گوشت را تمیز می‌کند، خوب می‌شورد، چرخ می‌کند، بدون بدگویی از کسی، فرهیخته و مودب، آمار هم‌محله‌ای‌ها را می‌دهد و البته هوای گربه‌های طوّاف مغازه‌اش را هم دارد.

و یا آن پیرمرد برق‌کار که مغازه الکتریکی‌اش در نقشه گوگل ثبت شده و دستگاه بخور قدیمی‌مان را تعمیر کرد. هر روز ساعت ۹و نیم صبح با عصا از ۴۰۵ نقره‌ای‌اش پیاده و ساعت ۱۲ ظهر دوباره سوار می‌شود. اگر حالش را داشته باشد، دم غروب هم سری می‌زند و مغازه را باز می‌کند تا حتی اگر مشتری هم نیاید، به هم‌صحبتی با دوستی یا کسبه‌ای در همسایگی بگذرد. آدم دلش می‌خواهد ساعت‌ها بنشیند روی صندلی چوبی و پرشیار کنج مغازه و جزئیات کار دقیق و باحوصله‌اش را در تعمیر وسایل برقی تماشا کند و شاید هم حرف‌ها و قصه‌های زیادی را با صدای خش‌دار مهربانش بشنود.

و زن‌ها و مردهای راننده تاکسی و اسنپ و تپسی که چه حرف بزنند یا در سکوت آدم را به مقصد برسانند، هرکدامشان یک دکّوی تنهایند، یک یوسف رستم مشتاق و سرخورده، یک زری با همه خشم‌ها و دردهای فروخورده‌اش، یک زامپانو با زندگی‌های زمخت و بدقواره که همه‌شان خیلی شبیه خودم هستند. شبیه همه تنهایی‌ها، ترس‌ها، نرسیدن‌ها، دیررسیدن‌ها، دلخوشی‌ها، امیدها و برخاستن‌هایم از چاه‌های عمیق.

روایت آدم‌ها هرطور که باشد، عجیب، پر سوزوگداز، رازآلود، هولناک و یا ساده و به‌نظر تکراری و دم‌دستی برای من تکان‌دهنده است؛‌ پر از معنا و شور زیستن است در جهانی که هیچ از آن نمی‌دانیم، پیوسته در وهم پندارهایمان با آن روبه‌رو می‌شویم و هیچ بهره‌ای نمی‌بریم از آن، مگر لحظه‌هایی که در ایمان به بی‌ثباتی و بی‌معنایی‌اش، قرار و معنایی نو به آن می‌بخشیم.

با دیدن این آدم‌ها، که هر کدام جهانی موازی با من‌اند، با همه قصه‌ها و رنج‌ها و شادی‌های درخشانشان، احساس زندگی و زنده‌ بودن در من قوت می‌گیرد.

روایت آدم‌هایی که می‌بینم، می‌شنوم و بازگو می‌کنم.

برای احسان عبدی‌پور که عاشق قصه آدم‌هاست.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط