بزرگترین مغازه دونبش محله یک قصابی بود. درست در قلب محله، یعنی سهراه معروف. نیممیدانچهای که در تقاطع سه کوچه پهن و اصلی محله بود. کوچه شمالی که به بالامحله میرسید، کوچه شرقی که به محله مجاور میخورد و کوچه جنوبی که مقر لوتیها و خلافها بود.
قصابی یخچالهای بزرگ داشت و گوشت تازه گوسفند و گوساله هر روز از کشتارگاه میرسید. بیشتر اهالی گوشت را تازه میخریدند و همان روز آبگوشتش میکردند، یا کوفته و یا بعضیها که مهمان ویژه یا مراسمی داشتند کباب میپختند و دود خوشبوی آن پخش میشد و از لای پنچره به مشام همسایهها میرسید.
مادر من هم همیشه یک سیر و دو سیر گوشت میخرید. فریزر کجا بود آن وقتها؟
خانه ما بهاندازه دو کوچه بنبست در کوچه شمالی از قصابی فاصله داشت. هروقت که مادر راه میافتاد تا گوشت بخرد، دنبالش راه میافتادم تا از نزدیک شاه را ببینم.
از پشت درهای شیشهای قصابی هم میشد او را دید ولی وقتی میرفتم توی مغازه، هم دقیقتر میتوانستم صورتش، خال درشت کنار دماغ خیلی بزرگ و موهای کمپشت مجعدش را ببینم و صدای عجیب و شبهزنانهاش را بشنوم. بوی گوشت و پیه خام در دماغم میپیچید و صدای شکستن قلم گاو در سرم دنگ میکرد. ولی همه حواسم پیش این بود که از دوران شاه بودنش بپرسم.
با یک دستم چادر گلدار سرمهای مادر را چنگ زده بودم و انگشت اشاره دست دیگر را مدام زیر دماغم میکشیدم، مثل وقتهایی که یا خجالت میکشیدم یا گیج و متعجب میشدم از چیزی. تصور مرد را در لباس پادشاهی و تاج گوهرنشان روی سر زاویهدارش در خیالم اینور و آن ور میکردم اما باز به هیچ جا نمیرسید.
آنقدر لاغر بود که نه به قصابها میمانست و نه به شاه. تازه با آن صدایش که خیلی نرم و مهربان بود و هروقت من را کنار مادرم میدید لبخندی میزد و سیبیلهای نازکش صاف میشد.
به جز عکس شیرعلیقصاب که برادر بزرگم در مجلهای قدیمی نشانم داده بود و شعبان استخوانی در سریال هزاردستان، تنها قصابی که دیده بودم عباسآقای محله بالا بود و برادرم گفته بود: «قصاب به این میگن. دوبرابر دنبه یه گوسفند چاق زیر چونهاش غبغب داره. نه این مش ممد ریقوی خودمون…» و بعد هم مثل همیشه غرغرهایش را ازسر گرفته بود که چرا از اول محله بالا خونه نگرفتیم؟ من به دفاع از مش ممد درآمده بودم که: «عوضش مش ممد ما شاهه» و جواب شنیده بودم: «هه… آره شاه بیتاجوتخت…»
مش ممد خود شاه بود. هیچ کس نمیتوانست به من بقبولاند که او شاه نیست. میگفتند تو سه سالت بود که شاه مرد. دیگر شاهی وجود ندارد. اما من خودم یک بار از او پرسیدم تو شاهی؟ و او لبخند زد و گفت: اگه تو بخوای آره.
برای من مهم نبود که مش ممد استخوانیترین و لاغرترین قصاب دنیا بود؛ چه مهم که صدایش زنانه بود؛ یا خال درشت کنار دماغش توی چشم میزد. او خود شاه بود.
مطمئن بودم قبل از اینکه بمیرد، آن هم در سه سالگی من، فرار کرده و تا خودش را به محله امن ما برساند، لاغر شده و برای ردگمکردن برای خودش یک قصابی زده بود آن هم درست نبش سهراه سرگردان. یک خال درشت هم چسبانده بود روی صورتش و هر روز با ساطور و قمه به جان لاشه گاو و گوسفندها میافتاد و سیر سیر به ما و همسایههایمان میفروخت.
توی مدرسه میگفتند شاه آدم بدی بود و یک هفته قبل از دهه فجر سر صف به ما میگفتند که باید کاردستی و روزنامهدیواری بسازیم و در جشن انقلاب داد بزنیم مرگ بر شاه.
ولی فقط من و خود شاه فراری که اسمش را گذاشته بود مش ممد از راز او خبر داشتیم. وقتی بچهها توی مدرسه با ذوق و شوق جیغ میکشیدند و مرگ بر شاه میگفتند: لبخند روی صورت من پهن میشد، درست مثل لبخند پهنی که با دیدن من روی صورتش مینشست.
آخرین بار که شاه را دیدم، کلاس پنجم بودم. توی کوچه شمالی داشتیم هفتسنگ بازی میکردیم که توپ افتاد توی جوب سهراه. دویدم تا آن را بردارم و همین که رسیدم به در قصابی شاه، دیدم آقای عارفی که خانهاش درست پشت قصابی بود در حالی که داد میزد تسبیح را توی صورت شاه زد. خشکم زد و کم مانده بود بروم زیر موتور که همبازیام هلم داد و افتادم توی جوب، درست کنار توپ که گیر کرده بود پشت لجنهای کپهشده.
گریهام گرفت و بچهها همه خیال کردند بهخاطر افتادنم توی جوب است. وقتی بلندم میکردند، چشمهای خیسم را سمت قصابی نگرفتم تا شاه نفهمد که من دیده بودمش. چینهای وسط پیشانی و چشمهای غمگینش را.
تا مدتها فکر میکردم شاهها آدمهای بدبختی هستند و با دورکردن مسیرم عمدا از سهراه رد نمیشدم تا شاه را نبینم. چون میدانستم دیگر لبخند نخواهد زد.
تا اینکه یک بار از برادرم پرسیدم: مشممد هنوزم هست تو قصابی؟
گفت: نه بابا، آقای عارفی انداختش بیرون. یه کارگر جدید آورده. یه هیکل داره مث ببر…
سرم را انداختم زیر و گفتم: ولی اون کارگر نبود. شاه بود.
آخرین دیدگاهها