روایت نوشتن و زیستن

از داستان‌های من و نوشتن

دوستی می‌گفت: کاغذ سفید برای نویسنده یکی از ترسناک‌ترین صحنه‌های روی دنیاست. لحظه‌ای که نویسنده همه شرایط را مهیا کرده و آماده نوشتن شده، ناگهان با فضایی خالی و سفید در برابرش روبه‌رو می‌شود: چه بنویسم؟ چطور شروع کنم؟ اصلا من می‌توانم از عهده این کار برآیم؟

نوشتن برای من شخصیتی دوگانه و متناقض است… [دارم دنبال چیزی می‌گردم که بتوانم حسم را بیان کنم] بگذار از عکس قله‌ای که شبیه به همین دماوند دوست‌داشتنی خودمان است الهام بگیرم و روایتی متفاوت از آنچه قصد نوشتنش را داشتم شروع کنم.

از بچگی عاشق دماوند بودم. مثلثی باشکوه و غرورآمیز که با شیبی نرم و ملایم احساسی از آرامش و وقار را به آدم می‌بخشد. سال ۸۲ در یک روز بهاری و شاید هم پاییزی، که هوای تهران صاف صاف بود، از گوشه جنوب غربی میدان آزادی یک آن چشمم به دماوند افتاد و از ته دل آرزو کردم روزی برسد که فتحش کنم. ده سال بعد، تابستان ۹۱، سرانجام آرزوی ازته‌دل میدان آزادی برآورده شد و به دماوند صعود کردم. هوا بد شد و ما به قله نرسیدیم و از حدود ۴۰۰ متر مانده به قله برگشتیم و یادم هست که در حال لرزیدن از سرمای بادی که گذاشته بودم تا استخوان‌هایم نفوذ کند برای ناکامی خود در فتح دماوند دوست‌داشتنی‌ام حسابی گریه کردم.

تا قبل از آن دماوند یک آرزو بود، آمیخته با نوعی باورناپذیری. حتی بعد از سال‌ها کوه‌پیمایی اطراف تهران خیال می‌کردم خیلی راه مانده تا دماوند. از یک جایی اراده کردم و همه چیز در مدار صعود به دماوند قرار گرفت. لذت شیرین قدم‌گذاشتن روی آن شیب نرم با همه سختی‌اش را چشیدم، در برابر بوران شدیدی که تکه‌های ریز یخ را روی صورتم می‌پاشید سرسختانه خودم را از سنگ‌های سرد و لیز بالا می‌کشیدم ولی ناکامی در رسیدن به قله طعم تلخ شکست را به من چشاند. بعد از آن تجربه کوه‌نوردی رو به زوال رفت و در گذر زمان و درگیرشدن با خردوکلان زندگی، آرام‌آرام اشتیاق دماوند تبدیل شد به مشتی دلیل و توجیه و دراساس ترس از شکست و مواجهه با دشواری‌های ناگزیر آرزوهای بزرگ!

نوشتن هم یکی از آن لذت‌های شیرین و وصف‌ناپذیر است؛ درست شبیه به لحظه‌ای که روی صخره‌ای ایستاده‌ای و همه تن و جانت را سپرده‌ای به باد کوهستان… وقتی می‌نویسم، سرشارم از اشتیاق، آرامش و احساس شگفتی که از آفریدن واژه‌ها و رقص‌دادنشان می‌یابم. شکلی از رهایی که من را از مصرف‌کننده‌ بودن و دنباله‌روی از کلیشه‌های مانده و پوسیده به کشف شمایلی تازه از کلام و بیان احساس و اندیشه می‌رساند.

در مقابل، وقت‌هایی که مغزم باد کرده از حرف و نمی‌نویسم، بی‌قرار و بیزار می‌شوم از همه چیز… کلافه و سردرگم می‌شوم و حس ناتوانی و بی‌میلی و حتی بی‌تفاوتی در من چیره می‌شود. تلخ می‌شوم از اینکه می‌دانم در چند قدمی رضایت و آرامش ایستاده‌ام ولی دستم به آن نمی‌رسد. همین مچاله‌ام می‌کند و فرو می‌ریزم در سکون خود. سنگین و سنگین‌تر می‌شوم و آرام‌آرام همه آن شوق و سرخوشی از خلق دنیاهای تازه در سیاه‌چال تنهایی و خودبینی دفن می‌شود.

بارها و بارها این مرز باریک میان شوق و بیزاری، میان مقاومت و رهایی در نوشتن را امتحان کرده‌ام. ترس از نوشتن، بیزاری از هجوم واژه‌ها و احساساتی که به‌نظر بی‌فایده و بی‌ارزش می‌آیند همیشه زمان نوشتن را به عقب می‌اندازد. به وقتی نامعلوم که «حس‌اش باشد» یا «به‌اندازه کافی آمادگی داشته باشم» و … حاصل این تعویق‌ها جز حسرت و نارضایتی مدام نیست که همیشه مثل زنجیری دراز از قوطی‌های زنگ‌زده به پای آدم آویزان است و یک سرش از پشت سر روی زمین کشیده می‌شود و دلنگ‌دلنگ صدا می‌کند.

اما عنصری که به این ناحیه مرزی و برزخی کیفیتی دیگرگونه می‌بخشد آگاهی است. اشراف‌داشتن به اینکه قله رضایت و آرامش در چند قدمی من است و کافی‌ است که به خود و به آن نقطه نوری که وسط سیاه‌چاله می‌درخشد اعتماد کنم. آن‌وقت است که سفیدی کاغذ دیگر هولناک و پرخطر نیست بلکه دریچه‌ای را به سمت دنیاهایی شگفت و درخشان در برابر چشمانم باز می‌کند. جایی که صورتک‌های ناتوانی و بی‌تفاوتی و ترس و گریز کنار می‌روند و جهان‌های تازه خلق می‌شود.

این روایت من است از رابطه خود با نوشتن: ابزار قدرت‌مند ابراز درون آدمی؛ شیوه‌ای اساطیری از درک و بیان هویت فردی و اجتماعی و پلی میان درک شخصی با کنشگری اجتماعی. روایت من از روایتگری مثل آب‌راهه‌های باریکی است که، پس از جاری‌شدن در جلگه زندگی، اکنون به‌هم پیوسته‌اند و رودخانه‌ای پرخروش را در پیوستن به آب‌های آزاد شکل داده‌اند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط