آشتی با کلمه

امروز دفترکی تازه خریدم از میز همسایه‌ام در جمعه‌بازار. جلد رویش طرح شال‌ و روسری‌های محلی کردی است، گل‌های قرمز با برگ‌های سبز روی زمینه زرد. وقتی خریدم نگاه نکردم آیا کاغذهایش کاهی است یا سفید. مدت‌هاست روی کاغذ سفید نمی‌نویسم اما این‌بار فقط دلم می‌خواست یکی از این دفترچه‌های قشنگ را بخرم؛ بهانه‌ای بود برای فرونشاندن عطشی بیمارگونه و سرکوب‌شده -به‌نوشتن.

قهر نباید، نمی‌شود که طولانی بماند. کَبَره می‌بندد مثل زخم، سیاه و زشت می‌شود و دل آدم را به‌هم می‌زند. اما از آن‌طرف، مدام دلت می‌خواهد دست ببری برای کندنش، پاک‌کردنش از روی تن توگویی که وصله‌ای ناجور و ناساز باشد. اما زگیل گوشتی و چرکینی است دراصل که جداکردنش همراه خون‌ریزی است. به‌راستی که «قلم» متصل است به جان من. جداناپذیر است اما در فقدان به‌بازی‌گرفتنش زخم می‌شود و عفونتش در رگ‌های وجودم منتشر.

سرخورده شده بودم از نوشتن، شاید هنوز هم هستم. احساس بیهودگی و سِرشدگی در برابر قالب یخی که در جست‌وجوی حرارتی اندک اما جان‌بخش نصیبت می‌شود. سرخوردگی گاه تهوع‌آور هم می‌شود. حس مبتذل‌بودن لحظه‌ها، تصاویر برساخته در خاطره‌ها و هرچیزی که روزی سودای آن در سر داشته‌ام و امروز خالی از رنگ و بو شده‌ام. نشسته‌ام اینجا، پشت میزی که دست‌ساخته‌های چوبی‌ام را برای فروش چیده‌ام و در سرمای خزنده تا استخوان زمستان به آدم‌ها، به رنگ‌ها و حرکت‌ها می‌نگرم. ریتم موسیقی در یک گوش و همهمه جمعیتِ در آیندوروند در گوش دیگر… اصوات واضح و کوتاه، ناواضح و کشدار و ناشنیده در پس چهره‌های پرهیجان، نالان، خسته، خندان، بی‌خیال، چشم‌های یخ‌زده، گریزان… بوهای لغزان در هوا در گذار دود و عطر و نفس‌های خسته…

کلمه درمی‌ماند در برابر غلیان حواسی که خود فرّار و دست‌نایافتنی‌اند به هر آن. کلمه گریزگاهی است در هجمه پرهیب ذهن. کلمه خردک‌ خیالی است پرّان و بازیگوش که میل به آزادی و پرواز دارد در دشت بی‌انتهای ذهن…

من بسیاری از کلمات زندگی ‌را روی برگ‌های رمان‌ها و کتاب‌ها، روی تابلوی خیابان‌ها و سردر مغازه‌ها، لابه‌لای تیترها و مطالب مجله‌ها و فیلم‌ها آموختم. اولین بار که در سال‌های دور کودکی یا نوجوانی نامش را در رمانی خواندم، مثل دیدن یک رویای عجیب در ذهنم ماند. قهرمان داستان از کنار پرچین‌ها و انبوه «پیچ‌های امین‌الدوله» راهش را به سوی ورودی عمارت باز می‌کرد. امین‌الدوله در باغ‌ها و عمارت‌های بزرگ عصر ویکتوریایی؟! از خودم می‌پرسیدم اصل انگلیسی‌اش چه بوده که مترجم با این عنوان آن را برگردانده بود.‌ و نمی‌دانستم کلمه‌ای که از لای سطرهای کتاب در خاطرم نشست می‌کرد همان درختچه پرشاخ و تابی بود که روی طاق نصرت فلزی سبزرنگ، وسط حیاط مدرسه، اردیبهشت‌ها زنگ تفریح‌مان را معطر می‌کرد. زیر طاق نصرت آغشته به امین‌الدوله عکس یادگاری می‌گرفتیم، گل‌های سفیدش را که رو به زردی گذاشته بود می‌کندیم و از شهد ته آن می‌چشیدیم. وه که چه شیرین بود!

همیشه راهم را کج می‌کردم تا از کوچه‌هایی بگذرم که طره‌های افشانش از روی دیوار خانه‌های مردم شره کرده بوده. قدم‌هایم را آرام می‌کردم تا نسیم ملایم بهاری تا جایی که می‌شد شامه‌ام را از بوی مستی‌آورش پر کند. هرازگاهی شاخه‌ای را به میلی گناه‌آلود می‌کندم و به خانه می‌بردم برای مادر. مثل خیلی‌های دیگر یاس صدایش می‌کردم اما بعدها دوستی که اسم گل‌ها و گیاهان را بلد بود گفت اسمش پیچ امین‌الدوله است. آن‌وقت برگ زرین رمان فراموش‌شده در برابر چشمانم رقصید.

خواندن و غرق‌شدن در تصاویر خیالی کلمات و تلاش برای ساختن عینیتی در ذهنم دنیای کودکی‌ و نوجوانی من را شکل می‌داد. کلمات از لابه‌لای کتاب‌ها مثل پروانه‌های سفید، مثل قاصدک‌های نرم‌ بلند می‌شدند و در دشت رنگی خیالم به‌رقص درمی‌آمدند. اما با دیدن تصاویر عینی یا مفاهیم قراردادشده در پشت این آجرهای کوچک زبان، دنیای خیالی‌ام آرام‌آرام رنگ واقعیت‌های صُلب و بی‌چون‌وچرای آدم‌بزرگ‌ها را می‌گرفت. کم‌کم جهان پررنگ‌وراز کلمه‌ها و تصاویر باشکوهی که از آن‌ها می‌ساختم کوچک و کوچک‌تر شد. اژدهای رنگین خیالم هر روزِ زندگی تکه‌ای از کالبدش را ازدست ‌داد و آن‌قدر کوچک شد که با دستان خودم تن خردش را زیر خاکستر واقع‌بینی دفن کردم.

رفته‌رفته کلماتی که می‌خواندم و یا گاه می‌نوشتم جدی‌تر و بی‌خیال‌تر شدند. بال‌های سفید پروانه‌ها فروریختند و قاصدک‌ها درون چاه‌های عمیق و تاریک محبوس ماندند و به قلمرو رویاها سفر کردند. به‌ زبان دیگری سخن گفتند که، در روزمرگی خشن و آلوده به زهر واقعیت‌های جدی، گُنگ و اَلکن بودند.

خیال کی و کجا از من جدا شد؟

از همان وقتی که گفتند آن اشکال دیو و پری، آن جانوران تغییرشکل‌یافته و چهره‌های هزارنقشی که روی تَرَک سیمان دیوارها، در آسمان‌گردی ابرها یا در سایه‌های لرزان شمع‌ها و چراغ‌ها شناسایی می‌کردم همگی زاییده پدیده‌‌ای علمی است! از آن زمان که گفتند دیگر سن تو برای سایه‌بازی و لی‌لی‌کردن بر خطوط گچی روی آسفالت کوچه گذشته.

از وقتی یادم دادند همان کلماتی را بخوانم و بنویسم که در کتاب‌های درسی‌ بود.

از همان وقت که به‌جای قصه‌های شاهنامه و هزارویک‌شب، داستان خانواده آقای هاشمی را خواندم و درس اخلاق از ریزعلی خواجوی گرفتم.

از آن وقت که باور کردم جبر جغرافیایی‌ را می‌شود مثل آن‌ورآبی‌ها رنگ‌ولعاب داد و با توهم پاک‌کردن گذشته در حال زندگی کرد و به‌ انتظار آینده‌ای محو، تباهی تدریجی عمرم را به حسرت تماشا کنم.

از آن وقتی که بال‌های تخیل و کلمه‌ورزی چیده شد و با وعده بال‌های فرشتگان فریب خوردم. پاهایم روی زمین بود و زمین را با تفرعن و تبختر بالانشینی پس زدم. حال‌آنکه بال‌های تخیل به پاهای زمینی جان می‌بخشند و زبان را به گفت‌‌وشنود قصه‌هایمان برای یک‌دیگر می‌پرورند؛ اما بال‌های قدسی پاها را افلیج می‌کنند به زانوزدن برابر تنها یک قصه از دهان خونین خودکامگان.

ما کلمه نمی‌خوانیم. ما کلمه نمی‌ورزیم. ما کلمات را در حوضچه خیال چنگ نمی‌زنیم؛ رنگ‌های دروغین از تن‌شان نمی‌زداییم تا به رنگ‌های بدیع حاصل از تماشای خود به جهان مزین کنیم.

و این آغاز بی‌سرانجامی ما، آغاز تباهی آینده‌ای بود که می‌توانست ما را از اسارت در چرخه مسلسل‌وار کلمات تکراری و بی‌روح رهایی دهد.

ما کلمات را در حصار مفاهیم و برداشت‌های خود اسیر می‌کنیم. آن‌ها نیازمند آزاد‌شدن، تاب‌خوردن و دوباره به پرواز‌درآمدن هستند. این واسازی و برسازی دوباره بدون خیال،‌ بدون پرواز نرم‌نرمک بر بازوان قاصدک‌های آزاد مگر ممکن است؟‌

دلم می‌خواهد انقلاب کوچکی راه بیندازم در هرآنچه می‌خوانم، می‌بینم و می‌شنوم. خانه‌تکانی می‌خواهم که روح واژه‌ها را در تکرار‌های نو در گشت‌وگذار میان قصه‌ها و رنگ‌ها و صداها زنده کند و عطرشان را همچون شاخه‌های ترد پیچ امین‌الدوله در هوا بپراکند با نوشیدن شهد کلمات!

هنوز نمی‌دانم این شعله تابناکی که با خریدن دفترکی با جلد زرد و سرخ جان گرفته چقدر دوام بیاورد. اما دلم می‌خواهد به آشتی با کلمه وفادار بمانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط