طعم بعضی چیزها تا وقتی توی ذهن و دل آدم پنهان شده به گسی میزند. باید از خود آدم بیرون بیاید، در آبنمک دلهره و تردید خیس بخورد، در ارتباط با دیگران مزهدار شود و در آخر پخته شود تا طعمی تازه پیدا کند. ترش یا شیرین، شور، تند یا حتی تلخ.
مثلا وقتی میخواهم کاری را انجام دهم، ناخودآگاه در ذهنم اینطور شکل گرفته که از صفر تا صد کار مال خودم است و هر مهارتی که لازم داشته باشد باید یاد بگیرم! حالا اگر از پس کار بربیایم که هیچ، ولی اگر در میانه راه رهایش کنم یا قیدش را بزنم، آن طعم گس روی دلم میماند.
مثلاتَرَش میشود همین چند روز پیش که با چند نوجوان رفتیم طبیعتگردی. با خودم مایه کوکوسبزی برده بودم که برای اولین بار روی آتش بپزم. نگران بودم نکند خراب شود، بسوزد و … اما وقتی همراه بچهها دور آتش بودیم و اشتیاق دونفرشان را برای سهمداشتن در آشپزی دیدم، کار را سپردم به آنها. گذاشتم تا تجربه از خود من جدا شود و تبدیل شود به یک تجربه گروهی و شاد.
آخرسر بخشی از کوکو به ته تابه چسبید ولی هیچکدام مشکلی با آن نداشتیم. وقتی همگی دور تابه کوکوسبزی روی زمین نشسته بودیم و لقمههای پر از خنده و شوخی آن را میجویدیم، لحظه طلایی تبدیل طعم گس به شیرینی بود؛
لحظه مطبوع مربایی برای یک مربی.
آخرین دیدگاهها