وطن مهاجر
– مادر این صف صندوقه؟ چشمهای بالای ماسک چندلایه گفتند بله. – من بعد از شما حساب میکنم. و همینطور که با عصای سیاهش، شبیه
– مادر این صف صندوقه؟ چشمهای بالای ماسک چندلایه گفتند بله. – من بعد از شما حساب میکنم. و همینطور که با عصای سیاهش، شبیه
اولین کتاب داستانی که خواهرم برایم خرید، همان قصه آشنای شنگول و منگول و حبه انگور بود. با این تفاوت که قهرمانهای آن بهجای بزبزقندی
کمرگاه این دوربرگردان، درست روی دهان باز تونل پررفتوآمد و روی تکه هلالیشکل پیادهرو، آدمهای زیادی را از پنجره تماشا میکنم. سالخوردگانی که موقع ردشدن
شهر خفته، نیمبیدار در دل سوسوی لرزان، آخرین نای شب تبدار شهر مرگآلوده شهر من تهرانِ بیصاحب در برم خمیازههای بیرمق برمیکشد نیمغران روی میگردم
گفتوگوهای قسمت هفتم درباره زمانه و رابطه ما با آن است. چقدر زمانهای را که در آن زندگی میکنی میشناسی؟ چقدر با آن هماهنگی یا
گفتوگوهای قسمت هفتم درباره زمانه و رابطه ما با آن است. چقدر زمانهای را که در آن زندگی میکنی میشناسی؟ چقدر با آن هماهنگی یا
آیا اساسا آرامش و قراری در زیست بشر تعریف شده؟ آیا اگر روزی بشر به نقطه امن آسودگی و ثبات در همه چیزهای مادی و
«درد میپیچد در دلمان یکهو، درد میپیچد، که هیچ نداریم انگار آقا بالا سری که هیچ نداریم انگار عشقی در سری…» ۱ همان دم که
اپیزود ششم شش قسمت دارد که در آن با شش عزیز از سن ۱۷ تا ۵۷ سال درباره بیثباتی گفتوگو کردهام. درباره سوالی که مدتها
تا به حال گفتوها را درباره بیثباتی با سه نفر شنیدهایم و در این بخش شنوای گفتوگو با سعیده خواهیم بود. یک دهه شصتی که
انگار خاصیت چهلسالگی به بعد است که آدم شروع میکند به دوستداشتن بیشتر خودش. میفهمد پشت هیاهوی پرطمطراق جهان هیچ نیست. تازه دوزاریاش میافتد که آنقدرها وقت ندارد که درگیر فلسفههای التقاطی و مکاتب اجتهادی و معناهای امتزاجی شود. شاخهبهشاخه دست میبرد به هَرَسکردن، دوریجستن از میل به میوهچینی و نزدیکترشدن به تنه و ریشه. کمکم از شتاب زیستن کم میکند و کممصرفتر میشود. طبیعتتر میشود؛ نه اینکه اسیر شعارهای خوشآبورنگ روز شود در حفظ طبیعت… نه… اصلا خودش طبیعت میشود. راحت بگویم: طبیعت خودش را پیدا میکند.
زیورآلات و دستسازههای چوبی کرگدن *** بهترین انتخابها با طرحهای تک و تکرارنشدنی برای هدیهدادن*** رد کردن
آخرین دیدگاهها